۷. روایتی باورناشدنی~

134 36 7
                                    

چپتر هفت؛ روایتی باورناشدنی

صدای خنده احمقانه هونگ تو اتاق می پیچه. وقتی نگاه ها معطوفش میشه میگه: چقدر احمقی تو جونی. عقل مانکی از تو بیشتره!

این لقب دادن های هونگ هر کی رو عصبی کنه روی مینگی کاملا بی تاثیره. هنوز هیچکس نمی دونه دلیل اینهمه نرمش مینگی در مقابل این آدم غیرقابل کنترل چیه.

مینگی به آرومی می پرسه: تو چی می دونی؟

هونگ خودستایانه برای جونگهو ابرویی بالا میندازه و میگه: روش من اینه؛ همون اول، کاری می کنم یه جای خشک تو شلوارش نمونه. واسه همین مطمئنم دروغ مروغ تحویلمون ندادن.

دیگه خبری از لبخند ترسناک و حالت بیخیالش نیست و میشه گفت حالا قضیه رو جدیتر گرفته. نگاهش رو به چهره یونهو می سپره و ادامه میده: چرا تهیونگ باید بخواد تو رو بکشه؟

مینگی سر به سمت کنت می چرخونه و می پرسه: دشمنی خانوادگی دارید؟ رقابت مالی یا هر دلیلی که تو پیله کارش بشی؟

یونهو به تمام احتمالات فکر می کنه و جواب میده: من یه هتلدارم و او فرمانده این شهر. هر جور فکر می کنم نمی تونم دلیلی برای دشمنی پیدا کنم.

وو بالاخره به حرف میاد و میگه: حتما یه دلیلی وجود داره. مطمئنا با هر نفس تو کلی پول جابه جا میشه ولی نمی فهمم کشته شدن تو چه نفعی برای فرمانده تهیونگ می تونه داشته باشه.

سان میگه: باید تحقیق کنیم ولی مشکل اینه که تهیونگ الان می دونه ما خبرداریم و همین کارمون رو سخت می کنه.

هونگ کف محکمی می زنه، طوریکه همه اعضای حاضر جا می خورند. وو که این هیجان یهویی رفیقش رو پیش‌بینی می کرده شاید تنها کسیه که آرام مونده.

جونگهو سری تکون میده و میگه: با این دست گلی که به آب دادی بهتره خودت براشون تعریف کنی.

هونگ به پشتی صندلی تکیه میده و با حالت مسخره ای پا روی پا میندازه. فنجان چای رو از روی نعلبکی برمیداره و با همون حالات مخصوص خودش ذره ای می چشه: باید به اطلاعتون برسونم که تهیونگ فکر می کنه نقشه ش جواب داده و اون یارو همونطور که دستور داره غزل خدافظی رو خونده.

مینگی که با همین جمله نگران واکنش کنت و خدمتکارشه و تا ته ماجرا رو خونده میگه: امیدوارم با شنیدن چیزی که بعدش گفته میشه ادای آدم های پاک و منزه رو درنیارید. هیچ خوش ندارم بخواهید بابت کارش تحقیرش کنید چون به نفعمون بوده.

وویونگ سر جای خودش ساکت و آرام نشسته و سکه ای رو بین انگشتانش با مهارت جابه جا می کنه.

یه مشت اراذل تو این اتاق ریختن که کاسه صبر سان رو لبریز و لبریزتر می کنند. یه جیب بر، یه دلقک دیوونه، یه غول گنده بک و یه تاجر حریص فرصت طلب. هر طور فکر می کنه دلیل یونهو رو برای دخالت دادن این چهار آدم خطرناک در چنین مسئله مهمی رو نمی تونه هضم کنه. هر کدوم اینها به سرشون بزنه می تونن خیلی مستقیم و بی هیچ کلکی به راحتی صدمات جبران ناپذیری رو بهشون وارد کنن.

همه چیز از جایی شروع شد که پچ پچه هایی بین تجار شهر پیچیده بود درباره کاروانی که تجارت شکر رو در قلمرو همسایه انحصاری کردن. اونها طوری بازار رو ازش خالی کرده بودند که حالا قیمت گذار اصلی خودشون هستند. راه حلشون خیلی ساده بود. اول شکر رو به قسمت خیلی ارزونی عرضه کردند طوری که مردم دیگه دلیلی برای خریدن شکر گرون نمی دیدند. مدتی می گذره و کسب و کار دیگر تجار در شکر رو به زوال میره. مورچه ها کم کم به بارهاشون حمله می کنند. چیزی نمی گذره که تجار ناچارا بارهاشون رو با قیمت خیلی کمی به کاروان مینگی می فروشن و او با ثروتی که از این قمار کوچیک به دست میاره حق انحصاری بزرگترین کارخانه موجود رو می خره و حالا حرف اول رو در این زمینه می زنه.

یونهو وقتی چنین قصه ای رو از قلمروی دورتر می شنوه کاملا تحت تاثیر زیرکی این کاروان قرار می گیره و تصمیم می گیره از هوش و تدبیر اونها برای بسط دادن کار خودش استفاده کنه. بنابراین نامه ای براشون می نویسه و ازشون برای همکاری و سرمایه گذاری دعوت می کنه. هر چند هیچوقت فکرش رو نمی کرد این کاروان در بدو ورودش به هتل دردسر رو با خودشون همراه کنن.

PHANTOMOnde histórias criam vida. Descubra agora