۸. یادآوری تلخی از گذشته~

139 34 8
                                    

چپتر هشت؛ یادآوری تلخی از گذشته

نور اتاق بسیار کمه و میشه گفت عملا جز هاله ای از هر وسیله چیز دیگه ای مشخص نیست. پشت میزش نشسته و آرام با انگشتانش روش ضرب گرفته. رقص دود و خرامان به هوا خاستنش تحت تاثیر نور کم شمع روی میز فرمانده جلوه خاطرانگیزی ایجاد کرده.

به نامه مقالبش دوباره نگاهی می کنه. محتوای نامه رو به خاطر داره و فقط محض فکر کردنه که به تکه کاغذ خیره شده.

-خوب شر اون مزاحم رو کندی. حالا کافیه این حادثه رو بهونه کنی و اون خدمتکار، سونگهوا، رو ازشون جدا کنی. باید بینشون تفرقه بندازیم و اعتماد یونهو رو برای خودمون کنیم.

پوزخندی می زنه. هوش این آدم همیشه به وجدش آورده. دلیلی نداره روی حرف هاش ولی بیاره چرا که مطمئنه صلاح دقیقا همینه. ترجیح میده عقب بشینه و از این نمایشی که به راه افتاده کمال لذت رو ببره، نمایش ذره ذره گسستن اعتمادها، از بین رفتن بندهای احساسی. بر هم خوردن آرامش روانی و ایجاد جنگ و تفرقه.

نیشخندش گشادتر میشه، حتی تصورش هم جالبه. تماشای به جان هم افتادن آدم ها و در این بلوا او تنها نقش جرقه ای کوچک رو داره.

کامی از سیگار برگش می گیره و در حالیکه رشته های دود به آرامی از دهان و بینی ش خارج میشن حکمی رو مهر می کنه.

هتل مثل همیشه به کارش ادامه میده هر چند بعد اون حادثه کمی آمار مراجعین رو به کاهش گذاشته ولی در کل مشکل خاصی نیست. کنت یونهو در محوطه بزرگ هتل قدم می زنه و سان هم مثل همیشه او رو همراهی می کنه. از کنار حوض باشکوهی میگذرن و جلوتر به ماز عظیمی ساخته از درختان هرص شده ای می رسن که باغبان ها مشغول مرتب کردنش هستند.

وقتی بچه بود برای بهبود مهارت های جهت یابی پدرش او رو در این ماز تنها و بی پناه رها کرد و او که هیچ جوره نمی تونست مسیر خودش رو پیدا کنه تنها یه گوشه ای نشست و با ناراحتی به راه حلی اندیشید. به خودش لعنت می فرستاد که چرا تو هیچکاری اونطور که باید خوب نیست و مطمئن بود وقتی از این هزارتوی لعنتی بیرون کشیده بشه قراره کلی سرزنش بشه و طبق معمول شاهد پچ پچ های خدمتکارانی باشه که او رو با کودکی های پدرش مقایسه می کنن.

نمی دونست چند ساعت گذشته ولی هوا رو به تاریکی میذاشت و او هنوز همونجا نشسته بود. در ناامیدی خودش غوطه می خورد و غرورش اجازه نمیداد درخواست کمک کنه. دست گرمی روی شونه ش قرار گرفت. چشم هاش رو که باز کرد صورت نگران سونگهوا رو دید که عرق بر پیشانی نشسته نفس نفس می زد.

اشک تو چشم های یونهو جمع شده بود و بغض اجازه نمی داد حرف بزنه. هر باری که سعی می کرد لرزه ای به تارهای صوتی ش بندازه بغض باعث تر شدن چشم هاش می شد؛ او تنها 6 سال داشت!

سونگهوا تکه شیرینی ای رو از لای پارچه درمیاره و سمتش می گیره:

-اینو بگیر. خیلی وقته اینجایی خیلی گشنته می دونم.

PHANTOMDonde viven las historias. Descúbrelo ahora