۲۶. در هم تنیدگی~

109 36 41
                                    

واسه تو آدم کشتن یه هراسه و از نظر من یه ضرورت.

چپتر بیست و شش؛ در هم تنیدگی

مدت زیادیه که سان رو تعقیب می کنه. هر جایی عین سایه دنبال کردنش یه جورهایی به روتین زندگی ش تبدیل شده. نبودن هونگجونگ باعث شده احساس تنهایی زیادی بکنه وقتی هونگ پیشش بود با هم همه جور دیوونه بازی ای درمیاوردن؛ از آکروبات بازی گرفته تا دست انداختن کارکنان هتل.

مثل روزی که زیر یکی از بشقاب ها صمغ چسبونده بودند و خدمتکار بیچاره موقع توزیع سوپ، اون رو روی یکی از مهمان ها ریخته بود.

ناگفته نمونه که قشقرق بدی به پا شد ولی اخراج شدن اون خدمتکار شاید به نفعش بوده باشه. هر چی از این اشراف زاده ها دورتر بایستی جانت در امانتره.

یه وقت ها به خودش میگه ای کاش به حرف مینگی و جونگهو گوش کرده بود و با بقیه افراد به شهر دیگه ای می رفت حداقل در این حد از دوست هاش جدا نمیوفتاد و احساس تنهایی کلافه و خسته ش نمی کرد.

برای همین به تعقیب سان چنگ انداخته البته شاید هم این تنها یه بهونه برای تعقیب مردیه که از اذیت کردنش لذت میبره. از وقتی هونگ جونگ رفته و جلوی دیوونه بازی هاش رو نمی گیره خیلی راحتتر هم می تونه از این تفریح جدیدش لذت ببره.

گفتم تفریح... شایدم دیگه نشه بهش گفت تفریح؛ احتمالا کلمه ای مثل وسواس یا اعتیاد برای چنین رفتاری برازنده تر باشه.

هر جایی... مثل وقتی که سان برای فراری دادن سونگهوا رفته بود، وقت هایی که در بازار چرخ می زد و حتی زمان هایی که روی مهارت های رزمی ش کار می کرد.

سان چپ دسته، برعکس لباس های تیره ای که می پوشه عاشق رنگ بنفشه و اکثر لوازم اتاقش ردی از این رنگ رو دارن. وقتی از چیزی خوشش میاد برای لحظاتی گوشه لبش بالا میره. موقع تعظیم کردن دست راستش رو خم می کنه، چهار خال واضح بر روی صورتش داره و مورد علاقه ترینِ وویونگ خالی در گودی چشمشه.

نگاه خیره و بی احساسی که این مرد همیشه نثارش کرده هیچوقت باعث نشده بی خیال چشم دوختن به مردی بشه که دوست داره تک تک جزئیاتش رو موشکافی کنه.

رد لکه های ریز و درشتی که بر گردن سان هست باعث میشه بخواد تا همیشه بهشون زل بزنه البته تا جایی که فرصت دیدن بوده استفاده کرده.

تقریبا تمام رفتارهای این مرد رو یاد گرفته، هر چند کم نبوده دفعاتی که سان متوجه سنگینی حضورش شده، شایدم بشه گفت تقریبا هر بار؛ مثل همین الان که تیغه تیز شمشیر سان پوست گردنش رو تهدیدوارانه نشانه گرفته و چیزی نمونده که خراشی بهش تقدیم کنه، سان تو چشماش زل زده و منتظر جوابی برای این همه مدت تعقیب شدنه.

آویزون شدن از درختِ مقابل پنجره اتاق این مرد بهش یاد داده که سان چطور شیفته خدمتکاریه که لک مادرزادی بر چشمش داره. قشنگ ترین لبخندهاش و گرم ترین کلماتش برای همین خدمتکاره که همیشه براش چای سرو می کنه و هر بار تماشا کردنشون کنار هم که چطور سان با مهربانی باهاش برخورد می کنه خلقش رو تنگ می کنه و روزش رو خراب.

سان لعنتی با ربدوشامبر مقابل شومینه می نشینه و برای این خدمتکار کتاب می خونه. ذره ذره از چای می نوشه و خدمتکار با چهره ای مشتاق به کلمات این مرد گوش می سپره.

با هم می خندن و یوسانگ تحسینش رو نشون میده. صدای سان خیلی آرام و دلنشین کلمات رو به بازی میندازه. طوری از روی کتاب می خونه انگار درست در همون لحظه اتفاقات کتاب رو تجربه می کنه و با کاراکتر مردی که در داغ عشق می سوزه غم سرایی می کنه و در نقش زنی که ناچار به جداییه با صدایی لرزون وداع می کنه.

کم نبوده دفعاتی که آرزو کرده ای کاش این خدمتکار طوری بدنش رو باهاش معامله می کرد و حالا وویونگ کسی می بود که اون لبخندها و صدای گرم رو دریافت می کرد.

یوسانگ چطور می تونه اینقدر بی تفاوت فقط به کلمات داخل کتاب گوش بده و غرق و مست صدا و چهره جذاب این مردکی که تنها یک تکه پارچه تا عریان شدن فاصله داره نشه؟

البته که خیلی بهتر!!! فقط کافی بود کوچکترین دست‍‌درازی‌ای از این مردک یوسانگ می دید تا به ترفندهای دوست دیوونه ش متوسل می شد. شده تا خود اون شهر خراب‌شده می رفت و هونگجونگ رو روی سر این خدمتکار لعنت‌شده آوار می کرد.

خندیدن تو روی یوسانگ شاید سخت‌ترین کاریه که تاحالا انجام داده. دو رو بودن تو مرام وو نیست و خوش رفتاری با یوسانگی که اینطور محبت سان رو برای خودش داره عذابش میده اما باید تحمل می کرد به خاطر حرف هایی که جونگهو بهش گفته بود و به خاطر مردی که... دوست می داشت؟ هاح شاید تعبیر این حس به علاقه کمی شتابزده باشه.

آروم دست دور گردنش که تا خراش خوردن فاصله‌ای نداره میندازه و بدنی که بر زمین افتاده عقب می کشه.

سان دوباره حرفش رو تکرار می کنه: می دونستم یه نفر تعقیبم می کنه... بی دلیل نبود به این کاروان بی اعتماد بودم... برای چی دنبالم می کردی؟

وویونگ کمی عقبتر می کشه و با نیشخندی میگه: خب می دونی من یه جیب‌بر بی‌سروپام که همش دنبال طعمه می گردم. خودتم همچین صادقانه بازی نکردی جناب سان! مثلا من می دونم تو جیب چپت یه پاکت هست که مدت هاس مرددی بازش کنی یا نه.

چشم های سان گرد میشه و پاهاش سست. درست قبل از اینکه بتونه واکنش درستی نشون بده وویونگ به سرعت از مقابلش می گریزه و پاکت نامه رو از جیبش بیرون می کشه.

نگاه سان تاریک میشه. بی شرمی و افسارگسیختگی این پسر از حدش فراتر گذاشته و کاسه صبر سان رو مدت هاست که سرریز کرده. شمشیر در غلاف می کنه و دنبال پسری که مثل سارق های تحت تعقیب ازش فرار می کنه میوفته.

پسر پاکتی که مدت هاس سان مردد بود بازش کنه یا نه رو به سادگی باز می کنه و بلند بلند در حالیکه از دست سان می گریزه حرف می زنه.

-اومم انگار این نامه از لرد یونهوئهه! اوح ببین برای کیه! مردی که مرده، سونگهوا!!

عصبانیت با شدت زیادی تارهای صوتی سان رو می لرزونه و بی اینکه بفهمه با چه نیروی محرکی اینطور سریع و خستگی ناپذیر می دوه داد می زنه:

-هی تو حق نداری این کار رو بکنی. زودتر خفه شو و پسش بده!

وویونگ سرخوشانه از زیر شاخه ای رد میشه و روی سکوی کناری که به صورت سراشیبی ارتفاع می گیره می پره. سان اما با برخورد اون شاخه به صورتش مدتی نگاهش تار میشه و کورمال به دویدن ادامه میده. با باز شدن چشم هاش متوجه تفاوت ارتفاع بینشون میشه و از شدت عصبانیت چاره ای جز دندان قروچه نداره.

-بهت میگم همونجا صبر کن. ببین وویونگ گیرت بیارم زنده ت نمیذارم!

شاید اینجا وقتش نباشه اما بابت اولین باری که اسمش از دهان این مرد خارج شده احساس خوبی بهش دست میده و میون اون خنده شرورانه، خنده دوست داشتنی ای سر میده.

حال که ارتفاعشون بیش از حد شده و کوچکترین حرکت سان این روباه چموش رو فراری میده، از حرکت می ایسته و به بدن مردی که بی حوصله به درختی تکیه زده و عاجزانه نفس می گیره با لبخندی شریز چشم می دوزه.

نامه رو مقابلش می گیره و در حالی که چشم ریز کرده عین بچه های خنگ کلاس اولی شروع به خوندن می کنه: آه سونگهوا نمی دونی چه بار سنگینی رو با نوشتن این کلمات تحمل؟!! میشم.

اخم می کنه و به صورت سان نگاه می کنه. سان تکیه زده به درخت در حالی دست روی سینه گذاشته و نفس تازه می‌کنه نیشخندی می زنه که دندان های سپیدش رو هویدا می کنه.
نفس به بیرون می دمه و از این روباه مکار چشم می گیره.

-اون متحمل‌ـه احمق!

زیر لب میگه. خوش نداره با اینطوری آدمی همکلام بشه.
اینجا، جایی که نزدیک چهل دقیقه از هتل فاصله داره به گوشه خلوت سان تبدیل شده. جایی که در دل شب ها جادویی ذهنش رو فرا می گیره و افکارش رو به نگاره ای بر سنگ ها بدل می کنه، یعنی وویونگ اونها رو هم دیده؟

جایی که هر وقت چیزی یا کسی فکرش رو مکدر می کنه بهش پناه میاره. یه گوشه خلوت، امن گاه یه فرد.

چکمه های بند پوشی که زیگزاگی به بالا رفته بودند، مقابلش قرار می گیره. با بالا گرفتن سرش و دادن نگاهش به روبه رو با پاکت نامه رو به رو میشه.

نگاهی به پسر میندازه. از روی بی اعتمادی اخمی می کنه.
وویونگ با حالت خجالت زده ای میگه: خواستم اذیتت کنم ولی سوادم رو باید بذارم دم کوزه.

مطمئن بود سان این تکه کاغذ رو ازش نمی گیره پس کنارش جا خوش می کنه، بدون توجهی به اکراه و چشم های گرد شده این مرد.

-تو خیلی وقته داری از خودت می پرسی بازش کنی یا نه. فقط کارِت رو راحتتر کردم.

سان با پوزخندی نفس به بیرون میدمه: اوح باید ازت ممنون باشم پس، مردِ همه چی دان.

وویونگ آب دهانش رو قورت میده و دست هاش رو همراه با کلماتش تکون میده: ببین من نمی دونم چرا اینقدر داری همه چیز رو به خودت سخت می گیری.
چرا خیال می کنی هر کسی هر کاری می کنه می خواد اذیتت کنه. چرا فکر می کنی اینکه دنبالت راه افتادم برای جاسوزی بوده؟ چرا اینقدر به آدم های اطرافت بی اعتمادی؟ چرا فکر می کنی واسه مسخره کردنته که این موش و گربه بازی رو راه انداختم؟

سان بالاخره نگاهش رو از روبه رو می گیره و به پسر میده. وو با دیدن ابروهای به هم گره خورده ش با شرارت میگه: البته درآوردن حرص تو آسون ترین کار دنیاس چون خیلی زود گارد می گیری اما چه کنم که حال میده اذیت کردنت!

با تنگ شدن چشم های سان دست هاش رو به نشونه صلح بالا می گیره و چشم تو حدقه می گردونه: خب حالا نخوریمون با نگاهت. لعنتی چشمات شبیه گربه های وحشیه آدم می ترسه یهو چنگ بندازی.

نامه رو دوباره سمت سان می گیره و میگه: بیا بخونش. اون وقت شاید این بار سنگین از دوشت برداشته بشه و بتونی بهتر فکر کنی.

سان نفس عمیقی می کشه و نامه رو از پسر می گیره. تکه کاغذی که از وقتی سونگهوا رفته پیش خودش نگه داشته و همش از خودش پرسیده نرسوندن این نامه به رقیبی که مدتیه دیگه نیست کار درستی بوده؟

هر چند نادرست شاید باید این نامه رو بخونه...

((آه سونگهوا نمی دونی چه بار سنگینی رو با نوشتن این کلمات متحمل میشم. نمی دونی چقدر گرفتن این تصمیم سخت بوده.

اوقاتی که تو اینجا نبودی کنارم و من نمی دونستم توی اون قفس لعنتی چی به تو می گذره هزار سال برای من گذشته.

PHANTOMOnde histórias criam vida. Descubra agora