۲۹. بارتندر یک بار فکستنی~

111 32 31
                                    

غمی که به بدنم چنگ میندازه چیزی نیست که مدیون الان باشم. ذره ذره تو وجودم رسوخ کرده و حالا کالبد من دیگه جایی برای انباشتش نداره. یه حسی بهم میگه خیلی زود کم میارم.

چپتر بیست و نه؛ بارتندر یک بار فکستنی

دیشب هم مثل چند شب گذشته هونگجونگ موقع خواب توی خونه فلیکس آفتابی نشده بود و سونگهوا هیچ ایده ای نداشت این مرد کجا میره و کجا می خوابه. هر چقدر هم به انتظارش بیدار می نشست فایده ای نداشت... خبری از کوتوله دیوونه ش نبود که نبود.

روزها با همون حالات مجنون و خنده‌به‌رو دستش مینداخت و سعی می کرد جو رو خوشحال و صمیمی نگه داره اما آخرین باری که به اسم خاصی که حتما از کلمه لیمو تشکیل می شد خطابش کرده بود احتمالا به همون روزی برمی‌گرده که دستش با چاقوی دسته سفید بریده میشه.

آهی می کشه و بهترین لباسی که توی کمد فلیکس پیدا میشه رو می پوشه. این مدت از ترس جونشون و سرکشی هایی که بنگچان و افرادش در شهر داشتن جرئت نداشته بیرون بره و لباس تهیه کنه.

امروز اولین روز کارش پیش فلیکسه و باید بهترین خودش رو ارائه بده. اینقدر به جای جای این خونه چنگ انداخته که از هر چی تو خونه نشستنه خسته و آزرده س.

دلش به شدت پیش هتله و نگرانی چیزیه که دست از سرش برنمیداره.

اینکه نتونسته برای این جدایی طولانی از پسری که عین برادر کوچکتر بزرگ و عزیزش کرده خداحافظی کنه و براش آرزوی حال خوب کنه افتضاح ترین حس دنیا رو میده.

یونهو رو توی بدترین شرایط ممکن توی هتلی که از زمین و زمان براش می باره تنها گذاشته و حالا روزهاش داره میون هاله ای از ترس و بی هدفی سپری میشه.

اگه الان هتل بود، به همه اتاق ها دونه دونه سر زده بود. جای جای هتل رو از لحاظ تمیزی نظارت کرده بود. از کیفیت غذاهای آشپزخانه مطمئن می شد و شخصا برای یونهو صبحانه می برد.

حالا درسته ناچارا باید برای دستیار عنقش، سان، هم غذا می برد و حضور سنگینش رو تحمل می کرد اما این چیزی از زیبایی اون دورانی که تو هتل کار می کرد کم نمی کنه؛ مخصوصا حالا که یه کم میونه‌ش با سان بهتر شده.

می تونست توی محوطه بزرگ و سبزش قدم بزنه و با دیدن هر قسمت هتل گوشه ای از کودکی خودش رو در کنار ارباب جوان عمارت تصور کنه.

پسربچه صدمه پذیری که برای رسیدن به انتظارات کنت فقید همه جوره تلاش می کرد و با زانوهای زخمی و کوچکش کل مسیر رو می دوید. به هوای بارونی اهمیت نمیداد به گرسنگی هم همینطور و تو ماز خودش رو گم می کرد تا مسیر رو پیدا کنه. تو کتاب‌ها ساعت‌ها می‌چرخید و درباره هر چیزی که لازم داشت اطلاعت جمع می کرد.

پسربچه ای که با وجود خوش قلبی طلایی رنگی که نظیرش تو هیچ آدم دیگه ای نیست، نه محبت پدرش رو می دید و نه گرمی آغوش مادر رو.

پدر دیوانه وار برای کسب قدرت می جنگید و مادرش، هواسا، از این جشن به اون جشن. وانگی هم که آدم بدبختری از یونهو گیرش نمیومد قاتی بازی های خطرناکش تا می تونست این پسر بیچاره رو می چزوند. روحیات وانگی با وجود لطیف برادرش خیلی فرق می‌کرد و همیشه دنبال هیجان می‌گشت. ساخت بمب‌های دست‌ساز و غافلگیر کردن بقیه با ترکوندن کمدها و وسایلشون جزو کوچکترین کارهاییه که از دست این دختر برمیومد. شاید بهترین اتفاق واسه یونهو رفتن وانگی به دریاها بوده باشه؛ اینجوری کمی از هیجانش هم به دل آب سپرده می‌شد. درست زمانی که اختیار یونهو و خودش و هتل دستش میوفته و می تونه براشون تصمیم بگیره تا مدتی نزدیک ۴سال؛ همه چیز عالی پیش میره اما یه آن انگار ورق برمی گرده.

یعنی الان یونهو چه حالی داره؟ اوضاع هتل به منوال عادی برگشته؟ ای کاش هر چه زودتر آدم یا افرادی که پشت این ماجران پیدا بشن و این همه فشار از روی این پسرک بیچاره برداشته بشه.

به قدری همه چیز سریع اتفاق افتاد که نتونست پسرکش رو در آغوش بگیره و دلداری ش بده. بهش بگه یونهویا قوی باش. تو همیشه پسر سختکوشی بودی که در برابر مشکلات درسته زمین خوردی اما قویتر از قبل بلند شدی. بهش بگه در کنارشه و هر چی پیش بیاد پشتش رو خالی نمی کنه.
شانه هاش رو تکیه گاه سر خسته این مرد پر از غصه بکنه و اجازه بده تا دلش می‌خواد رنجش و مصیبت رو در قالب اشک‌هایی تر، از وجودش خالی کنه و با هم برای این مصیبت یه راه حل پیدا کنن.

کاش می تونست برگرده و کمکش کنه اما لعنت که حالا همه فکر می کنن مرده و اگه معلوم بشه زنده س و دست یونهو برای فراری دادنش رو بشه خیلی خیلی همه چیز بدتر میشه. اگه این مشکل وجود نداشت تاحالا هزاربار از دست هونگجونگ فرار می کرد و خودش رو به پسرکش می رسوند.

دندون هاش رو به هم می سابه و با مشت به آرومی به آیینه می کوبه و با غم پیشانی ش رو به سطح سرد شئ لعنتی که بیش از پیش تنفرش رو برانگیخته می کنه تکیه میده.

-تو به چه دردی می خوری سونگهوا پارک؟ تو مثلا مردی؟ عین بزدل ها فرار کردی و اصلا اهمیت ندادی به آوارهایی که پشت سرت به آتش کشیده شدن؟

تکه لباس کهنه رو با حرص از تنش می کنه و عملا می غره: خسته شدم!!! من از اینجا موندنم خسته شدم. ای کاش می شد یه جوری یه خبری ازت می گرفتم. این خونه تنگ و این شهر لعنتی پر از خطر داره خونم رو ذره ذره می مکه و من هی بیجون و بیجون تر میشم. این حس عذاب لعنتی نمیذاره شب ها راحت بخوابم. فکر من پیش توئه و تا مطمئن نشم حالت خوبه چجوری یه خواب آسوده رو تجربه کنم؟

بدن سنگین و پر از حزنش روی تخت رها میشه و دست هاش تکیه گاهی به شقیقه های دردناکش. در حالی که سرش رو به آرومی نوازش میده با صدای خفه ای میگه:

-می دونم سان هر چی بشه پیشته ولی بازم، همه چیز خیلی خطرناک شده.

PHANTOMWhere stories live. Discover now