این حکایت مرکب سادهتر از چیزیه که فکرش رو می کنی احمق جون ولی آدمها دوست دارن همیشه همه چیز رو پیچیده کنند.
چپتر بیست؛ دو روی کارد
بعد از این شب پر از ماجرایی که از سر گذروندن حالا این جنگل تاریک خیلی ترسناکتر از قبل هم به نظر می رسه. سونگهوا از شدت سرما در خودش جمع شده و نوک بینی ش یخ زده و سرخ شده. بخاری کوچولوش رو داخل جیبش گذاشته ولی گرماش اونقدری نیست که بتونه بدنش رو گرم کنه بلکه بیشتر مثل یه دلگرمی واسه فراموش نکردن طعم گرما می مونه.
هونگ جونگ هم دست در جیب کرده و آماده مشاهده کوچکتدین حرکت شاخهایه تا واکنش درستی نشون بده و همراهش رو از هر خطری حفظ کنه. امشب ماه کامله و روشنتر از هر وقت دیگری در سال می تابه.
خرده چوب ها در زیر کفش هاشون له میشن. نسیم شبانگاهی برگ بوته های جنگلی رو به حرکت واداشته. صدای جغذها و جیرجیرک ها عضو جدانشدنی این شب رعبانگیز هستند.
وونهو رو به همون شکل رها کردند البته از نظر هونگ از اول هم درستش همین بود؛ البته خوب مطمئن شد دهن این مرد بسته می مونه و جاشون رو قرار نیست به اون موجودات عجیب انسان نما لو بده هر چند که مرد کنارش کوچکترین ایده ای از این که چه بلایی سر هم بندیش اومده نداره.
و بله درسته، انسان نما رو درست شنیدید!سونگهوا بالاخره سکوت بینشون رو می شکنه و لب می زنه: وونهو چی میشه؟
-اونها برمی گردن و می برنش.
سونگ لبه های شنلش رو به هم نزدیکتر کرد: نمی خوای برام تعریف کنی قضیه چی بوده؟
نمی دونست چند دقیقه در سکوت قدم برداشته بودند ولی هر چی صبر کرد هونگ خودش به زبون نیومد پس چاره ای نبود جز اینکه خودش بحث رو باز کنه.
هونگ در هر حالی که چشم می گردونه و اطراف و می پاد میگه: هاح... این یه جورایی عین قصه شبهای ترسناک بچه ها می مونه. قصه ای از دریادارها که سینه به سینه نقل می کردن و عین نمایشی واسه سرگرمی بچه هاشون استفاده می کردن.
چشم های سونگ کنجکاوتر شد.
هونگ ادامه میده: چند دهه پیش قبیله ای زندگی می کردند که به خودشون کارد میگفتن. شاید فکر کنی مردم عادی ای بودن ولی اینطور نیست. اونها قدرت های ماورایی خاصی داشتند. هر قدرتی که فکرش رو بکنی.
بعضی هاشون قدرت بدنی بالایی داشتند، یه سری هاشون به سرعت نور حرکت می کردند و بعضی می تونستن اجسام رو با نگاهشون جابه جا کنند.
این ها در جایی دور از دسترس مردم عادی بودن جایی که هیچ غزیبهای داخلش پا نگذاشته بود و حتی خبر نداشت کجاس.
اما این مردم به خونخواری معروف بودن. هر وقت دلشون می کشید از سوراخشون بیرون می زدن و مردم رو اذیت می کردن، غارتشون می کردن و حتی بهشون صدمه می زدن.
بعد مدتی اذیت های این قبیله شدت می گیره و همه رو عاصی و خسته می کنه. پادشاه که چنین شرایطی رو می بینه سعی می کنه باهاشون صحبت کنه تا به توافق برسن.
ولی نماینده های کارد که مردمی به شدت وحشیای بودن طی سفری که به قصر داشتن کاخ رو غارت می کنن و تو راه فرار شاهزاده رو تا مرز مرگ می برن.
پادشاه تصمیمی رو می گیره که برای همه بهتر بوده و چند روز بعد کل اون قبیله همراه خونه هاشون در آتش می سوزن و چیزی جز خاکستر ازشون باقی نمی مونه...
سونگهوا با شنیدن کلمات آخر به خودش می لرزه و با ناراحتی سر به پایین میندازه.
-حتما لازم بود اون همه آدم کشته بشن؟ مطمئنا توی این حادثه کلی بچه و آدم بی گناه هم از بین رفتن.
هونگ صدادار نفسش رو به بیرون پرت می کنه و با تاسف سر تکون میده: نمی دونم اگه تو بودی چیکار می کردی ولی به نظر من بهترین تصمیم همین بوده.
من نمی فهمم چی واقعا برتری ما به دیگری رو تعیین می کنه ولی چیزی که ازش حتم دارم اینه که قدرت حرف اول رو می زنه. کسی که قویتره پیروزه.
یه مثال دقیقش میشه ما علیه حشرات. حشرات! خیلی خرد و ناچیز به نظر میان نه؟ له کردن یه مورچه زیر چکمه هات نمی تونه خیلی واست سخت باشه مگه؟ ولی اونم جون داره مگه اینطور نیست؟ جون من و یه حشره چه فرقی با هم داره مگه؟ من بهت میگم! من قویترم پس من حشره رو می کشم تا خودم تو رقابت غذا پیروز بشم.
وگرنه ملخ به گندم هام می زنه من یه سال وارد قحطی و بدبختی میشم.
پسر بلندقدتر آهی می کشه. کلاه شنلش رو پایین میده و دست لای موهای لَخت سیاهش می بره.
-هاح زورافین کجای این قصه میشه؟
هونگ لب های کبود شده از سرماش رو به هم فشار میده: میگن تو خاک سرزمینشون گیاهی رشد می کرده به این اسم که اگر همخونهای خودشون می خوردش قدرت هاش بیدار می شدن. این گل خیلی خاص و جادویی بوده و با خون آبیاری می شده و واسه همینه بهشون مردم خونخوار هم می گفتن. میگن هر ماه یکی از مردم روستایی رو می دزدیدن و با خونش زورافین پرورش می دادن.
قیافه سونگ با شنیدن این حرف ها جمع میشه. آب دهانش رو به هر سختی در این سرما قورت میده و میگه: مگه نمیگی این ها همش قصه شب بچه ها بوده؟ پس چرا فرار کردیم؟
-اون گرگ پنج متری خودش همه چیو ثابت نمی کنه؟ در ضمن اون دختره که جیوو صداش می زدن شاید فکر کردی سریع حرکت می کرده ولی اگه دقیق نگاه می کردی می فهمیدی یه آن غیب می شد و بعد جایی که می خواست ظاهر می شد. شک ندارم قبل اینکه بهش شلیک کنم روی اون درخت یا حتی پشت سرمون نبود.
سونگهوا به ماه خیره میشه و در حالی که هونگ می تونه نفس هاش رو با رد بخار ببینه میگه: پس این فقط یه قصه نبوده و کارد برگشته...
به دروازه شهر میرسن. پشت بوته ها پنهان اند. آتش مشعلها کنار ورودی شهر روشنه و سربازان مقابل دروازه نگهبانی میدن.
مردی که به نظر میاد فرمانده این افراده با آتلی به گردن لنگ لنگان همراه سربازانش کشیک میده. اصلا حتی لازم نیست چشم ریز کنند تا متوجه بشن این مرد دقیقا همون فرمانده کریستوفریه که سونگ رو به زندان انداخته.
هونگ نیشخندی می زنه و میگه: مطمئن بودم اونجوری قراره چند مهره از کمرش بیرون بزنن ولی نمی دونستم اینقدر سگ جونه که باز پاشه راه بیوفته دنبالمون.
سونگ با نگرانی میگه: ولی این یعنی می دونن من نمردم و افتادن دنبالمون.
هونگ میگه: من جز به جز جزئیات تو رو از حفظم امکان نداره اون جسد رو با تو اشتباه نگرفته باشن.
صورت سونگهوا رنگ میبازه. این همه تلاش برای فراموش کردن پیشمرگ شدن یه آدم دیگه به بهای زندگی ش بی فایده بود.
مرد دیوونه ادامه میده: هاح بمیری که بود و نبودت یه جور دردسره مردک! احتمالا دارن دنبال وونهو می گردن این مرد آدم خطرناکیه به هر حال به خاطر استفاده از مواد توهم زا افتاده بود هلفدونی!
سونگ با چشم های درشت شده سمتش برمی گرده: چی میگی؟؟ ولی واسه من یه چیز دیگه تعریف کرده بود!
____
-ولی من مطمئنم بوی یکی از ما رو می دادن! روی لباساشون این رایحه نشسته بود.
مردی قدبلند با اصرار این رو میگه. سومین با بی حوصلگی میگه: امکان نداره می دونی که جز ما کسی نمونده.
-به دماغ من شک داری؟
سومین شاخه درخت مزاحم روبه روش رو کنار می زنه: الان میریم از زیر زبونشون می کشیم شاید تونسیم این برادر یا خواهر گم شده رو پیدا کنیم.
مرد قدبلند که چشمانی قهوه ای و موهایی به سیاهی شب داره میگه: باید همون موقع ازشون می پرسیدیم.
ناگهان از ناکجاآباد دخترک موشرابی روی کول مرد ظاهر میشه. چکمه های بلند سفیدش رو روی شانه مرد انداخته: نمی شد دیگه! متیو عقلت کجا رفته؟ باید تا ماه تو نهایت انرژی ش بود زورافین ها رو جمع می کردیم وگرنه غنچه هاش بسته می شد و باید یه ماه دیگه صبر می کردیم. جِی تو یه چیزی به این توله گرگ بی صبر بگو!
مرد موسفید تایید می کنه: این دفعه از دستمون می رفت شوگا گوشت به تنمون نمیذاشت بمونه. می دونی که!
سومین آهی می کشه: می دونید اگه یکیمون چیزیش بشه بدون این گل های لعنتی کاری ازم ساخته نیست. حالا که به هر حال به اندازه نیازمون پیدا کردیم بیاید زودتر بریم ازشون بپرسیم چه ربطی به عضو گم شده ما دارن و قائله رو ختم کنیم.
با باز شدن در متوجه مردی که بیهوش روی زمین افتاده و خون از دهانش رفته میشن.
متیو با عصبانیت کنترل نشدنی ای به در کلبه می کوبه و خاک از سقف سازه قدیمی به زمین می ریزه.
-لعنت بهشون فرار کردن!!
سومین نگران سمت وونهوی ناهوشیار می دوه و بدنش رو چک می کنه:
-زنده س.
دهان مرد رو باز می کنه و با دیدن صحنه رو به روش صورتش جمع میشه، طوریکه جیوو و جِی هم با کنجکاوی کنار بدن مرد رفته و نگاهش می کنن.
ابروی جیوو می پره و با رخسار به گچ نشسته میگه: زبونش- بریدنش!
متیو بیرون از کلبه می دوه و بی صبر اطراف رو نگاه می کنه.
شروع به دویدن می کنه. رفته رفته سرعتش بیشتر میشه و هاله ای از رنگ خاکستری رو به جا میذاره در نهایت در انتهای این هاله خاکستری گرگی به سیاهی شب و چشمانی خون آلود می دوه.
سومین با بی حوصلگی میگه: جیوو برو اون سگ هار رو آرومش کن تا گند نزده به این همه سال زندگی مخفیانه!
جیوو چشمکی می زنه و در آنی غیب میشه.
سومین بدن مرد رو معاینه می کنه.
جی میگه: مگه این ها با هم نبودن؟ چرا خودشون فرار کردن اینو نبردن؟
سومین نگاهی به صورت خون آلود مرد میندازه: تو که می دونی وونهو چجور آدمیه. همونجور که با اون زبون چربش خودش رو به ما چسبوند احتمالا خودش رو به اینا هم چسبونده بوده.
معلوم بود اون ریزه میزه تره از وونهو اصلا خوشش نمیاد. تو چشماش تنفر رو می دیدم. احتمالا هم زبون این بدبخت رو از حلقومش بیرون کشیده که نتونه به ما بگه کجا رفتن.
جی به کیسه تو دستش اشاره می کنه: حیف نیست اینا حروم این شن؟
-تصمیمش با شوگاس.
نور ماهتاب از مسیر پنجره به داخل راه پیدا کرده....
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...