از اون دست های زخم خورده چه خبر؟ از رنج کشیدن های بسیار و تقلا برای اسارت؟ از اون فکر بسته ای که می خواست من همون پیشه احمقانهش رو پیش ببرم؟ شاید بگید این سوالها از کنجکاویه ولی از وقتی از اون جو خفه و متشنج فرار کردم این سوالات چیزی جز یه یادآوری شیرین از آزادی نبوده. اون آدمها فرقی با موشهای تو قفس ندارن... ذره ای دلتنگشون نیستم.
چپتر شانزده؛ خنجی بر دل
یکی از عادت های همیشگی کنت سوارکاریه. شاید بهتر از هر کار دیگه ای رام کردن چموش ترین اسب ها و به اسارت گرفتنشون رو بلد باشه. استعداد ذاتی ش در اسب دوانی همیشه همه رو در دوران کودکی ش انگشت به دهان گذاشته بود حتی پدر سختگیر مرحومش رو که توی تک تک حرکاتی که این پسر بچه بیچاره از خودش نشون می داد دنبال نشانی از خطا و لغزش می گشت.
طباب میون انگشتانش رو محکمتر می فشاره و افسار اسب رو میکشه. شیهه کوچکی از حیوان بی زبان شنیده میشه.
صدای پرندگانی در مسیر کوچ از روی شهر که به صورت دسته ای می گذرند به گوش میرسه.کنت با دیدن پرندگانی که این چنین رها از هر عذاب و سختی به جایی که غریزه شون دعوتشون کرده به سوی مقصد راهی شدند لبخند تلخی می زنه.
شاید حالا که سونگهوا از این همه بند و مسئولیت خلاص شده بتونه مثل این پرنده ها بال و پر بگیره و بی ملاحظه نسبت به هر دغدغه ای زندگی بهتری رو از هر چیزی که در این سالها در عمارت جونگ تجربه کرده داشته باشه.
جونگهو تکیه داده به درختی مشغول مطالعه کتابیه اما انگار بیشتر زیرچشمی حرکات کنت رو در محوطه بزرگ و سرسبز هتل زیر نظر گرفته.
در طی این مدتی که اینجا بوده به منبع غنی ای از اطلاعات تک تک افرادی که در این هتل کار می کنند رسیده از یونهو که ارباب این عمارت باشه تا کوچکترین و جدیدترین خدمتکاری که در انبار آشپزخانه خدمت می کنه.
-با خودت خلوت کردی.
صدای قدم های بلند و سنگین مینگی رو از دو دقیقه قبل می شنید که بهش نزدیک میشه و حالا این مرد درست کنارش به درخت تکیه زده.
مثل همیشه با لباس هایی که ذره ای جلوه گری ندارند و صرفا بی حوصله برای پوشوندن بدن سر هم بندی شدند؛ اما لعنت که این مردک هر چیزی به تن کنه قراره به زیبایی خودنمایی کنه. کلاه کج خاکی رنگی که بر سر گذاشته که مانع از رسیدن نور آفتاب تیز به چشم هاش میشه.
-مینگی یه چیزهایی فهمیدم که احتمالا واسه حل شدن این پرونده کمک خیلی خوبی باشه.
کلاهش رو درمیاره و با حرکت سریع دست موهاش رو از هم فاصله میده و به عقب هدایت می کنه.
-بگو ببینم از پشت اون صفحات کتاب به چی رسیدی.جونگهو خودستایانه ابرویی بالا میندازه.
-راستش خیلی حرف از این بود که حساب کتاب هاشون نمی خونده و می خواستن کاسه کوزه ها رو سر سان خراب کنن. تو زندان یکی از هم بندی های سونگهوا به اسم وونهو در اینباره باهاش حرف می زده همینی که الانم باهاشون رفته. یه حرف جالبی می زنه میگه این کار کسیه که بهتر از هر کسی به انبار دسترسی داشته ولی کسیه که فکرشم نمی کنیم.
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...