۱۴. نقطه شروع کشکمش‌ها~

120 33 28
                                    

فکر کردن به گذشته به دلم تردید میندازه و چشمه های جنون رو در درونم به غوغا وا میداره. نمیذارم ظلم تباهی بندازه به حریم عزیزانم. یه بار پژمردن تک گل زندگیم کافی بوده تا حالا درسم رو یاد گرفته باشم.

چپتر چهارده؛ نقطه شروع کشمکش‌ها
در خودش جمع شده. ذرات درهم تنیده دودهای آتشی که کم کم سویشان را از دست میدن در هوا پراکنده میشن. تق تق چوب های رو به سوختن به هوا خاسته و کم کم از بین میره.

زندگی‌ش قراره عوض بشه... این تغییر از کجا منشا می گیره؟
از وقتی فرار کرد؟ نه باید به عقبتر نگاه کنه شاید مربوط به وقتیه که به زندان افتاده... هاح نه این هم منطقی نیست چون یه دلیلی داشته که به زندان افتاده.
از وقتی یه نفر قصد جون اربابش رو کرده و این بازی فکری احمقانه بی منطق رو راه انداخته.

-هی بدجوری تو فکر رفتی، خبریه؟

تازه متوجه میشه. سختی‌هاش از این مردی که با نیش باز همیشگی‌ش بهش زل زده و سرخوشانه کنارش می شینه منشا می گیره.

خرناس های بلند وونهو از داخل کلبه به وضوح به گوش میرسن. انگار روی شکمش خوابیده و سه تا فیل رو کمرش گذاشتن که اینطوری نفسش تنگه.

هونگ انگشتش رو تا آرنج تو گوشش می کنه و متظاهرانه می مالش:
-میشه یه بار دیگه بگی چرا این بادکنک رو با خودمون آوردیم؟

سونگ نگاهی به ستاره های پرفروغ آسمان میندازه. سردشه. شاید این دلسردی از ترس میاد از تنهایی از بی‌پناهی. هر چی که هست آتش مقابلشون افاقه ای به حالش نمی کنه. ناخواسته بدنش جمعتر میشه و چنگش به پتوی دورش محکم‌تر.

-نمی‌دونم تو باهاش معامله کردی از من می پرسی.

هونگ آرزو می کرد کاش می تونست با به آغوش کشیدنش گرمش کنه.

از جیب داخلی کتکش یه شئ فلزی اندازه جعبه ای کوچک میاره.

-بیا.

و با حرکت مچ و بدون نگاه به سونگ وسیله رو سمتش می گیره.

سونگ بالاخره سر به سمتش می گردونه و می پرسه: این برای چیه؟

مرد وسیله رو در دستان سونگ میذاره و با خوشرویی میگه: به این میگن بخاری جیبی. نمی دونم تاحالا دیدی یا نه ولی خاله یوناس دیگه. چشمش که یه چیز رو بگیره هر طور شده کش میرش.

دستان سونگ گرم شده و گرما اصلا دستانش رو نمی سوزونه. لبخند ناجاری می زنه و پاسخ میده:
-هعی یه دزدی دیگه. مثل همون خودنویسه.

هونگ پوزخندی می زنه. این مرد واقعا هوشیاره.
-پس دیدی ما رو!

-اون سرباز بیچاره خیلی ازت می ترسید.

و بخاری گرم رو میون انگشتانش لمس می کنه. زیر لب میگه:
-حتما وو رو بردی که واست کش برش مثل همین.

PHANTOMWo Geschichten leben. Entdecke jetzt