گرمی آغوشت من رو میترسونه، ترس از رفتنش.
چپتر چهل و هفت؛ عروسک، مترسک
-یک بانوی جوان باید آداب صحیح قدم برداشتن و اصول پوشش اشرافی رو در هر شرایطی رعایت کنه.
مادام مورفی انگشتان دستانش رو با ظرافت مخصوصی مقابل شکمش روی هم گرفته و طوری که به قول خودش از یک بانوی جوان انتظار میره ایستاده. هر چند لفظ بانوی جوان برای مادام مورفی چندان قریب به ذهن نیست چرا که به عنوان یک بانوی پنجاه ساله که سالها مربی بانوهای بسیاری بوده و با صابونهای گران و مخصوصی پوستش رو تمیز و آبرسانی کرده هنوز هم نتونسته به نشستن غبار کهولت سن بر چهرهـش چیره بشه.
هواسای پانزده ساله به سختی روی یک پاش ایستاده و چند جلد کتاب قطور رو روی سرش نگه داشته.
کفشهای پاشنه سوزنی که حداقل ده سانتی متری ارتفاع دارند بدترین کابوس هواسا و کاربردیترین ابزار شکنجهی مادام مورفی تلقی میشن.
قوزک پاش در این کفش تنگ و بیثبات به درد افتاده و پاشنهی پاش از نگه داشتن وزن بدنش و کتابهای روی سرش خسته و بیجان شده.
بدنش بیتعادل شده و برای نگه داشتن این بار اضافه داخل این لباس دامن پفپفی مسخره بیشتر از چیزی که تصورش رو میکنه آزرده خاطر و خستهـس اما پدرش نسبت به مادام مورفی و تواناییهاش در تربیت یک بانوی در خور و شایسته چنان اعتقاد راسخی داره که کوچکترین توجهی به اعتراضهاش نمیکنه. پدرش معتقده لحن نیشدار و زنندهی این زن و همینطور تنبیههای آزاردهندهـش برای خود هواسا خوبه و چون او بچهـس و چم و خم دنیا رو نچشیده و درکی از موقعیتش نداره نمیتونه متوجه اهمیت این آموزشها بشه.
شانهای بالا میندازه؛ به هر حال هیچوقت از این تجملات خوشش نمیومده؛ این که همیشه خودش رو برای یک مرد احتمالی از آینده آماده کنه که نه احتمالا که مطمئنا دلیل ازدواج باهاش جز سود و منفعت کاری نیست.
طنین پاشنههای زن سن دار در تالار هتل میپیچه. مجسمههای زیادی در سرا دیده میشه، مجسمههایی از انسانهای عریان که با تکه پارچهای بدنشون رو پوشاندن و اشاره خوبی به داستانها و آیات انجیل دارند.
تابلوهایی در سراسر عمارت دیده میشه که تماشای هر کدام فکر رو سمتی میکشونه، سمت یک داستان، یک پند اخلاقی و یا ترس.
تابلوهای ارزشمندی هستند و مثل مجموعهای منظم از کلکسیونری که بعدها کارهاش در موزهها به نمایش درمیاد خودنمایی میکنند.
پیانویی چوبی و سفید رنگ از گوشهی چشم هواسا دیده میشه. احتمالا آرامش بخشترین قسمت این عمارت براش پشت همان پیانوس، شاید چون روزی تنها پسرش واقعیترین بوسهـش رو پشت همین ساز تجربه خواهد کرد.
لبهی بادبزن توریدار مادام مورفی چانهی هواسا رو بالا میکشه و نگاه دختر رو معطوف خودش میکنه.
-تا کی میخوای به حرفهای من بیتوجه باشی دخترک؟ نمیفهمی همهی این کارها به نفعته؟
هواسا میخنده، خندین یعنی بالا پریدن یک گوشهی لبش و بعد محو شدن لبخند از روی چهره ش؛ خیره شدن نگاهش روی صورت پیرزن پرحرفِ رو اعصاب و روی هم چفت شدن لبها و دندانهاش؛ در هم گره خوردن ابروهاش و طولانی شدن ریتم نفسهاش.
دخترک؟ از کی تاحالا یه زن پست بیارزش که اندازهی تارهای بیارزش باقی مانده روی سرش عمر کرده به خودش حق چنین حرف زدنی رو میده؟
به قدری با این پیرزن مدارا کرده که حتی متوجه لحن و طنین صدای جیغ و چروک خوردهـش روی تک تک سلولهای مغزی این دختر نیست؟
دخترک، دخترک، دخترک.
این کلمه هی محکمتر در ذهنش میچرخه. انگار درون سرش یک اتاق عایق گذاشتند که بلندترین ساز دنیا این صدای جیغ رو داخلش تولید کرده و حالا فرکانس صدا با برخورد به دیوارهای اتاق هی برمی گردند و از اول شنیده میشن.
تمام حرفهای این مدت پیرزن در فکرش از نو دوره میشن؛ نه تنها این پیرزن بلکه تمام مردمی که با ریشخند مقابلش پچ میزنند و قضاوتش میکنند.
-دختره به مادرش رفته، مثل همون زن هرزهـس.
-به قدری رسوا شد که آخرش ترجیح داد وجود نحسش رو از این دنیا بگیره و خودکشی کرد.
درسته... مادرش خودکشی کرده بود؛ دقیقا تو روزی که هواسا رو به دنیا آورده بود خودش رو کشت.
دلیلش خیلی مشخصه... چون نه اون مرد رو دوست داشت و نه تکه گوشتی که به واسطهی مقاربت نحسش با اون آلت متحرک از تنش کنده شده بود.
هیچوقت چیزی به اسم محبت والدین رو تجربه نکرد، مادری نداشت که بهش یاد بده چی درسته و مهربانی واقعا یعنی چی. هیچوقت موهاش نوازش نشد، هیچگاه گرمی دستانی پرمهر رو بر گونههاش حس نکرد، هرگز کسی به عنوان یک انسان که احساسات و آمال داره نگاهش نکرد.
او یک ابزار بود، مثل همین پیانوی داخل اتاق. پیانو نواخته میشه و اسباب بازی در سالن به رقص درمیاد. هواسا میرقصه به ساز قدرتمندترها و اغوا میکنه هر کسی که منفعت بیشتری برای شراکت در هتل داره رو.
حفظ آبرو، حفظ ظاهر؛ لعنت به نیات شوم انسانی.
زندگیـش مثل رویایی شوم، غیر واقعی و توهمآلود گذر میکرد. شاید تنها بعد از مدت خیلی زیادی حس واقعی زندگی رو دریافت زمانی که با "او" آشنا شد. حس زنده بودن رو از یک نفر دریافت میکرد، از یه دختر که حالا به خاطر وقت گذراندن با او اینطور مواخذه میشد؛ تنها چون کمی باهاش داخل فوارهی وسط محوطهی هتل آب بازی کرده بود و آداب یک بانوی متین رو فراموش کرده بود؟ یا چون با یه اشراف زادهی پایین ردهتر وقت گذرانی میکرده؟ با دختر یک بارون (ردهی اشرافی).
انگشتانش به جلد کتاب فشار آوردند، جوری که صدای روی هم کشیدن صفحات شنیده میشد و نوک انگشتانش کم خون و سفید شدند.
تمام نیروش درون مچهاش جمع شده بود و نگاهش طوری خیره و ترسناک که موجی از مورمور و نگرانی رو درون بدن پیرزن به گردش انداخت.
-هی تو چته؟
هواسا با تمام توانش کتاب قطور رو به جمجمهی شکنندهی پیرزن کوبید و زن همراه درد پر رنگ و تیرکشندهای که با فریادی بلند حس میکرد، نقش زمین شد. دور سرش جویی از مایع سرخ جریان یافت.
چشمانش میلرزید، مردمکهای ترسناکش به چهرهی خاکستری و نگاه خیره و عصبانی دخترک خیره شد که بهش نزدیکتر میشد.
-من چمه؟
هواسا فریاد کشید، طوری بلند که تارهای صوتیـش به سوزش افتادند و طنین صداش در این سالن بزرگ پژواک کرد.
به جسم کمجان پیرزن خیره بود، پیرزنی که به سختی نفس میکشید و در شوک دردی که در سرش حس میکرد، خر خر صدا میداد.
به یقههای پیرزن چنگ انداخت و سرش رو بالا کشید تا درون چشمانش خیره بشه و عمق عصبانیتش رو بهش برسونه، اما پیرزن توانی به نگه داشتن گردنش نداشت و پلکهاش به زور روی هم نمیوفتادند.
به چانهـش چنگ زد و هر طور شده توجهـش رو گرفت.
-گوش کن عفریته، تو که یه احمق مردنی هستی حتی اگه افراد گارد هتل هم بیان اینجا و بخوان برام تصمیم گیری کنن تک تکشون رو با همین دستهای خودم از زندگی خلاص میکنم.
به دندانهای پیرزن فشار میاره و به صورت خونی و جمع شده از دردش توجهی نمیکنه؛ هر چقدر بیشتر عذابش بده کمی از دردی که سالهاس به سینهی خودش چنگ میندازه کم میشه.
-من با ایزابل هر چقدر دلم بخواد آب بازی میکنم، هر چقدر دوست داشته باشم باز باز راه میرم و فاک میدم به تک تک اون پسرای اشراف زادهی دست به خشتکی که فقط دنبال یه سوراخ هلویی میگردن که نحسیـشون رو توش فرو کنن.
پیرزن از شدت بیشرمی دختر طوری عصبانی میشه که پیش از اعتراض از حال میره.
درهای سالن باز میشه و خدمتکارها با ترس داخل میریزن، با دیدن نمایشی که به راه افتاده مهر تعجب بر دهان همگان میخوره و تنها خدا میدونه در این لحظهی حساس چرا پدر و نامادریـش هم باید در امرالد حضور داشته باشند و با شنیدن صدا فورا خودشون رو برسونند.
از اون روزهای پست سالها میگذره و حالا هواسا اینجاس؛ پشت درختهایی که از دید پسرش و شریک تجاریـش به دوره و شاهد بوسهی دو مرده.
او هم زمانی همجنس خودش رو میبوسید، الیزابت رو. نه به اجبار، که به اختیار؛ به میل عمیقی که برای چشیدن شیرینی لبهای اون دختر روز و شبش رو تبدیل به هالهای از رویاهای روزانه میکرد.
الیزابت موهاش رو نوازش میکرد، از زیبایی جسمش، گیرایی صداش و جذابیت هوش زیادش تعریف میکرد؛ تک تک ویژگی هاش، ماهیت و وجودش رو همانطور که بود نه تنها میپذیرفت که تحسین و تمجید میکرد.
بهش احساس زنده بودن میداد، حس ارزشمندی. از تصور آدم دست و پا چلفتیای که عرضهی برآورده کردن خواستههای سادهی جامعه رو نداره دورش میکرد.
خدا میدونه کِی با دیدن صحنهی بوسه قطره اشکی از چشمش به پایین چکید و بر گونهـش مسیر به پایین گرفت.
پسرش گناهی نداره، دلش به این کار گواهی داده و با ترس و لرز فراوان در جایی دور از دید همه طوری که کسی رو ناامید نکنه کمی کنترل خودش رو از دست داده.
مدتها به چیزی که دیده فکر میکنه؛ ساعتها حتی. دیگه قفسههای کتابخانه اتاقش و یا گلدانهای زینتی رو نمیبینه بلکه تنها افکاری رو مرور میکنه که خاطرات گذشته بخش عظیمی ازشونه.
حالا به این جمله ایمان میاره که میگه آدمهای تنها مجموعهای از هر آن چیزی هستند که دیر ایامی به سرشون اومده.
طوری در کالبد انتظارات جامعه فرو رفته که حالا خودش هم تبدیل به یکی از همان هیولاهای بیشاخ و دمی شده که در کودکی آزارش میدادند و داره بدتر از بلاهایی که سرش آوردند سر پسرش تلافی میکنه.
او وادار شد این بچه رو به دنیا بیاره و برای این کار مجبور بود با مردی همبستر بشه که حتی عنوان اشرافی هم نداشت و به خاطر یه سری پیچیدگیها پدرش به این وصلت اجبارش کرد.
بارها از همبستری با اون آدم، شونو، سرباز میزد و همه فکر میکردند دلیل اینکه صاحب فرزند و وارثی برای امرالد نمیشن مشکلات باروریه.
لعنتی به خودش میفرسته، ای کاش اون تصمیم احمقانه رو نمیگرفت... حداقل اینطور الیزابت در گوشهای از این سرزمین زندگی راحتی داشت؛ امان از اون کار احمقانه و تصمیم شتاب زده... تاریخ تکرار میشه و شده و خواهد شد و این چرخه ادامه خواهد داشت تا جایی که چیزی در این میان تغییر کنه.
طعم قهوه و تلخی مختصرش کمی به افکارش نظم میده. انگار مقداری خاطرجمعی به افکارش تزریق میشه.
با انگشتانش روی میز ضرب گرفته و در افکارش غرقه. خودش به واسطه انتظاراتی که ازش میرفت بالاخره لباس این جوجه رنگیهای کم عمر رو تنش کرد و دست از قدرت اراده و اختیاری که در سرشتش قرار داده شده کشید.
به پسرش، وارث امرالد، درست مثل مادام مورفی سخت گرفت. به بیماریهاش اهمیتی نداد به غصههاش هم همینطور. براش مهم نبود که او هم شان و شخصیت داره، هویتی سوا و ماهیتی ارزشمند و هر طور تونست با انواع زخم زبانها همان حسی رو بهش داد که هیولاهای کودکیـش بهش دادند.
تقهای به در میخوره و دخترش در چارچوب در ظاهر میشه.
تنفرش از مردها کاری کرده بود که زندگی رو برای یونهو جهنم و برای وانگی تبدیل به بهشت کنه.
وانگی مثل شاهزادهها لباس میپوشید. کفشهای زنانه و لباسهای آستین پفی، دامنها فلزی و زینت چهره براش معنایی نداشت.
او درست مثل سوارکاران چکمههای بلند و شلوارهای تنگ میپوشید و تا سالها مثل خاری در چشمان اشراف زادهها میرفت.
حتی هنوز هم گهگداری زمزمههایی به گوشش میخوره.
هیچوقت اهمیتی نداده، ترجیح داده حداقل وانگی نقطهی پایان اسارت اسباب بازی گری دخترها باشه.
وانگی با مردان میجنگه، با دزدان دریایی و چنان در کارش خبره و موفقه که حالا کسی جرئت کوچکترین اعتراضی نداره چرا که این دختر تحت توجه ویژهی پادشاه جوهان قرار داره.
پادشاه نه به عناوین تشریفاتی اهمیتی میده و نه به جنسیت افراد و تنها به قابلیت و ارزش افراد اکتفا میکنه.
درست مثل زمانی که تهیونگ رو که زمانی تنها یکی از نوچههای بیارزش لرد نامجون بود به سمت فرماندهی یک شهر گمارد یا زمانی که اولین افسر دریایی زن رو به دل اقیانوس فرستاد.
با قدمهای بلندی داخل میشه و درست پیش روی مادرش مینشینه.
-مادرجان به نظر زیاد حالتون خوش نیست.
هواسا لبهاش رو جمع میکنه و به نفی سر تکون میده.
-نه اونقدرام بد نیستم. دیگه فکر که از سر آدم بیرون نمیره.
نگاهش رو به دخترش میده.
-این چیزها مهم نیست. چیکارم داشتی؟
نگاه دقیقی به مادرش میندازه؛ تصور اینکه تو سر مادرش چی میگذره چندان هم دور از ذهن نیست.
-خب خیلی وقته به خاطر مشکلات هتل از کارم مرخص شدم و واقعا کارهام مونده. خیلی چیزها رو بررسی کردم، دربارهی گذشتهی تک تک کارکنان تحقیق کردم و اونهایی که حرف هاشون بودار بود رو مرخص کردم، گزارشش رو که بهتون دادم. دوست داشتم اگه میشه زودتر جشن لرد نامجون رو برگزار کنیم که من با خیال راحت بتونم برم. چون به هر حال اتفاق بد قبلی هم تو یه جشن افتاد برای همین بهتره آماده باش باشیم.
-باهاش هماهنگ میکنم. احتمالا ظرف یه هفته تمومش کنیم.
وانگی چندباری سرش رو تاب میده و از میون افکارش این جمله به بیرون میپره.
-حال یونهو چطوره؟ جز سر میز غذا دیگه زیاد نمیبینمش.
-با کاروان تجاری مقدمات جشن رو فراهم میکنه و لیست مهمانها رو تدارک میبینه. میدونی که دعوت نامهها از سمت ما باید صادر بشه.
وانگی پوزخندی میزنه.
-با شریک تجاریـش هماهنگی میکنه یا سرش گرم چیز دیگه ایه؟
اخمهای هواسا در هم میره.
-چی میخوای بگی؟
وانگی تکیهی زانوهای رو عوض میکنه. انعکاس درخشان تارهای طلایی رنگ میون موهای تیرهـش به خوبی به چشم میاد.
-خب فقط به نظرم زیادی به اون تاجر، که اگه درست بگم مینگی، تکیه میکنه.
سر تاب میده و با لحن متاسفی ادامه میده.
-این پسر همیشه روحیات دخترونهای داشت و الان هم دیدش به تاجره مثل دیدیه که یه زن به شوهرش داره.
گره اخمهای هواسا کورتر میشه و چیزی درون قلبش به سختی دردناک میشه؛ مثل بغضهای فرو خورده و حرفهای نزده.
-این حرفها چیه دربارهی برادرت میزنی، ریشهی این حرفها از کجاس؟
وانگی پوزخندی میزنه.
-تقریبا همه تو این هتل میدونن یه خبری بین اون دوتاس. از روزی که اسبش مسموم شد و پشت اسب تاجره نشست بگیر تا اون شبی که جفتشون نوبتی از حال رفتن.
حرفهایی که وانگی میزنه چیزهایی نیستن که از کارکنان اینجا به گوشش خورده باشه با وجودی که خودش شخصا با خیلی از خدمه صحبت کرده.
-ببینم تو تمام این مدت برای یونهو بپا گذاشته بودی؟
وانگی با تاسف سر تکون میده.
-چرا اینطوری حرف میزنی مادر؟ تو همیشه از یونهو ناامید بودی. فراموش کردی میگفتی من نسبت به اون خیلی وارث بهتری برای این هتلم و همیشه پشتیبانم بودی. تمام این مدتی هم که هتل دستش بوده هزار بار حرف من رو ثابت کرده که جز یه آدم نازک روحیهی مردنما هیچ چیز دیگهای نیست. تعجب میکنم حالا اینطور بابت این موضوع سرزنشم میکنی.
هواسا نفس عمیقی میگیره و سرتاپای دختر رو از نظر میگذرونه. آب دهانش رو قورت میده و حالت صورتش کاملا با چند لحظهی قبل متفاوت میشه.
-چیزی نیست فقط فکرم زیادی درگیره یه کم حساس شدم. اگه میشه تنهام بذار؛ سرم درد خیلی بدی داره.
نگاه وانگی هالهای از نگرانی به خودش میگیره.
-اوح، میخواهید از دکتر بخوام بهتون داروی آرام بخش بده.
لبخندی روی لبهای هواسا نقش میبنده، حرکتی که تنها لبهاش رو درگیر میکنه و گونه ها، پلکها و نگاهش کوچکترین تفاوتی نمیکنند.
-فقط باید یه کم تو تاریکی بخوابم.
زمانی که وانگی قدم از اتاق بیرون میذاره به سختی آب دهانش رو قورت میده و عرقهای نشسته بر پیشانی و شقیقههاش رو پاک میکنه. بیخود نیست که میگن میوه از درون میگنده. یکبار دیگه به نیات شوم انسانی لعنت میفرسته، دوباره همه چیز از کنترلش خارج شده.
✣═════════✣
نیکوتین پیپ مسیر ذهنش رو باز میکنه، انگار هر باری که این دود رو داخل دهان میفرسته افکارش سامان میگیرند و تاثیر هر عامل مزاحمی که مگسهای مزاحم میدان دیدش رو تنگ کردند حذف میکنه.
نامهای که شاهینش، جوجه کوچولو، به تازگی به دستش رسونده روی میز افتاده. چیزهای جالب توجهی رو تازه متوجه میشه؛ نسبت فامیلی که با یکی از اعضای هتل داره و تا الان ازش مطلع نبوده.
هونگجونگ بهش گفت که اعضای کارد دنبال یه گمشده میگشتند، وقتی این رو شنید تصور کرد این عضو گمشده باید زادهی اونها باشه تا قدرتهایی نظیرشون داشته باشه.
ولی بعد افکارش سامان بیشتری گرفت. اگه اون عضو گمشده قدرتی داشت که خیلی زودتر از این حرفها طوری سعی میکرد اعضای خانوادهـش رو پیدا کنه.
اونها با بو کشیدن به امرالد رسیدن پس بدون شک اون عضو گمشده یکی از کارکنان هتله.
هتل مجموعا هشتاد نفر خدمتکار و نگهبان داره، یعنی هشتاد نفر مضنون داریم؟ شخم زدن گذشتهها کاریه که برای پیدا کردن اون عضو گمشده بدون استفاده از دماغ اعضای کارد بهش چنگ میندازه.
سونگهوا نمیتونه اون عضو گمشده باشه وگرنه به خودشون زحمت گشتن نمیدادن.
یونهو نمیتونه باشه چون والدین مشخصی داره و از طرفی اگه قدرت خاصی داشت شاید کمی کمتر تحت فشار قرار میگرفت. اصلا به ذات و شخصیتش نمیاد بتونه چیزی رو پنهان کنه، کوچکترین تغییری در افکارش به سرعت در خلقش هویدا میشه.
یوسانگ نیست؛ چون مثل سایه همیشه دنبالش میکنه. خوب میدونه که یوسانگ در چه خانوادهای بزرگ شده و داستان قاتل شدنش چی بوده. از همکاریـش با جونگکوک و چانگکیون خبر داره و کوچکترین ارتباطی با کاردها در زندگیـش ندیده.
سان...
سان همیشه براش یه باگ بزرگ بوده و از این جهت گذشتهـش رو مطالعه کرد و نتیجه نامهای شد که حال روی میزشه.
پدر سان، کای، یک محقق و از استادان آکادمی سلطنتی بوده که علاقهی زیادی به علوم ماورایی نشون میداده.
در جریان شورشی که شاهزادهی کاردها کرد و پادشاه اسبق، دستور قتل عام این قبیله رو صادر کرد، کای از پیشگامان معرفی کاردها به عنوان بخشی از جامعه بود و پاشون رو به کاخ سلطنتی باز کرد که نتیجهـش این فضاحت شد.
خود همین به تنهایی برای مرتبط کردن سان به پروندهی کاردها و مهر مضونیتش به عضو گمشدهـشون کافیه.
سان یا نمیدونه عضو گمشدهی کارده و یا اینقدری بازیگر خوبی هست که این واقعیت رو پنهان میکنه.
حوصلهـش سر رفته. بیخیال پیپ کشیدن میشه و سمت آشپزخانه راهی میشه. آدم سرگرم کنندهـش اونجا مشغول کاره. یعنی وقتی یوسانگ ببینش، چه واکنشی نشون میده؟
-یه صبح دیگه و باز ریخت نحس تو رو باید ببینم.
حدس میزنه امروز همچین جملهای بشنوه؛ در روزهای گذشته که با تخمین نود و شش درصد حدسهاش درست از آب دراومدن.
-هی هی خرسی، واستا کارت دارم.
صدایی متوقفش میکنه. این صدای زیر و پر از شر و شرارت نمیتونه مال کسی جز وویونگ باشه که از انتهای راهرو به سرعت سمتش میدوه و تکه کاغذی رو بالا نگه داشته.
-واستا، مینگی گفت این رو بهت برسونم.
کاغذ رو دست جونگهو میسپره و تا زانوهاش خم میشه تا نفسی بگیره.
از میون نفسهای سنگینی که به زحمت صدایی میونش تولید میشه میگه:
-وایـ... هاح مینگی گفتش این رو زودتر بهت برسونم چون اگه بری تو آشپزخونه اینقدری سرت گرم اراجیف گویی میشه که تمرکز کافی نداری.
ابروهای جونگهو از سر کنجکاوی در هم میره.
کاغذ رو تو دستش میچرخونه تا جهت درست مقابل نگاهش قرار بگیره.
-مگه این چیه که اینقدر مهمه؟
با دیدن عنوان لیست تازه متوجه دلیل اهمیت این تکه کاغذ میشه.
-لیست مهمانان جشن در هتل امرالد.
نفسی میگیره و از وویونگ تشکر میکنه. در حالی که به سمت آشپزخانه قدم میذاره اسامی لیست رو از نظر میگذرونه.
تقریبا همهی افراد لیست رو میشناسه، در جریان تحقیق برای امرالد و پیدا کردن مضنون اسم خیلی هاشون به چشمش خورده.
با تلاقی نگاهش به یک پنجم نهایی لیست چشمهاش گرد میشه و موجی از ترس توسط قلبش به درون رگهاش پمپ میشه؛ چانگکیون ایم.
فورا سمت آشپزخانه میدوه و زمانی که یوسانگ با نگاه خستهای کلافه نظارهش میکنه، فوری دستش رو از مچ میکشه.
-یه صبح دیگه..-
بدون توجه به تقلاهای ترسیدهی پسرک او رو همراه خودش به گوشهای خالی از آشپزخانه میکشه؛ جایی که تصور میکنه کسی رفت و آمدی نداشته باشه.
-هی تو هیچ معلوم هست چهـت شده؟ اصلا شبیه خود همیشگیـت نیستی.
راست میگه. جونگهو همیشه خیلی آرام و متین رفتار میکنه اما حالا که چشمش به این اسم در لیست خورده اصلا نمیتونه آرامش خودش رو حفظ کنه. یعنی این به هم ریختن حالش به خاطر نگرانی بابت یوسانگه؟ که اگه یه وقتی چانگکیون یوسانگ رو اینجا ببینه قراره براش دردسر درست کنه؟
-اتفاق بدی قراره بیوفته یوسانگ، خیلی بد! کاملا جدیم!
✣═════════✣
تاجر دست بر گونه کنت گذاشته و در حالی که صورت نرم و پوست برف رنگش رو نوازش میکنه طعم لبهاش رو به خودش هدیه میکنه.
لمس کنت به تنهایی به آرزوی دیرینهای برای این مرد بدل شده بود چه برسه به این که اینطور و اینگونه لبهای او رو به بازی بوسههایی گرم و صمیمی بگیره.
قراره امشب بدن کنت رو به زیبایی نوازش کنه و هر محبتی که در تمام زندگی نثار کسی نکرده رو یک جا به این الههی زیبایی هدیه کنه.
نفسهای منقطع یونهو که در فاصلهی بوسه هاشون به پوست صورت و لبهای خیسش میخوره آتیش درون دلش رو شعله ورتر میکنه و دستهای حلقه شدهی کنت دور شانههاش اشتیاقش به ادامه رو فزونیتر.
وقتی میبینه کنت با میل خودش شانههاش رو سمت خودش میکشه و لبهاش رو میمکه درون دلش غوغا میشه و لبخندی بزرگ روی لبهای در حال بوسیده شدنش میاد.
بدن کنت رو روی تخت میندازه و خودش هم همراهش پایین میاد. تخت از تلاقی بدن هاشون به تشک نوسان میکنه و بدن هاشون بالا پایین میشه.
نگاههاشون در هم گره میشه و مینگی آب دهانش رو قورت میده. واقعا این بدن در اختیارشه، جدا میتونه با آدم محبوبش که از قضا یک اشراف زادهـس رابطه داشته باشه؟
به آرامی بندهای زیگزاگی پیراهن آهاردار کنت رو شل میکنه و بالا تنهـش رو عریان.
پوست سفید و بدن بیخط و خشش باعث میشه نفس تاجر از حس تحسین بند بیاد.
-می خوام بدنت رو ببوسم.
یونهو انگشت میان موهای پریشان و تیره رنگ تاجر میبره و دقیق و پرمهر درون صورتش خیره میشه.
در حالی که موهاش رو نوازش میده میگه:
-تمام امشب من در اختیار توام مینگی.
مینگی دست مرد رو با ظرافت میگیره، طوری که انگار به گلبرگهای ظریف نیلوفر دست میکشه و مچش رو میبوسه، چشمهاش رو میبنده و رایحهی عطری که مرد به مچش زده به سینه میکشه.
تک تک کارهای این اشراف زاده برای مینگی دوست داشتنی و زیبا جلوه میکردند حتی عطری که برای خوشبو کردن تنش استفاده میکرده؛ مدلی که فنجان دست میگیره؛ زمانی که خنده دندانی خجالت زدهـش رو پشت انگشتانش پنهان میکنه؛ طوری که قدم برمی داره و طوری که کارد و چنگال دست میگیره.
شاید قبلا از این تشریفات خوشش نمیومد اما حالا هر کاری که این مرد انجام بده رو دوست خواهد داشت. اگر بگه از حیوانات خوشش میاد مینگی هم دوستشون خواهد داشت، اگر بگه غذای مورد علاقهـش سبزیجات طعم دار شدهـس از اون روز به بعد مینگی برای هر وعده همان رو خواهد خورد.
لبهای مینگی از گردن سفید و کشیدهی کنت شروع میکنند؛ بر پوست لطیف و زیباش بوسه میگذارند و طوری لطیف و آرام انجامش میدن که کوچکترین رنجشی به حالش نداشته باشند.
تمایل داره حس دوست داشته شدن و محبتی که در تمام زندگیـش دریافت نکرده رو حال دو دستی به این ماهیت ارزشمند تقدیم کنه؛ به تک گل زندگیـش، به گل رز طلایی رنگی که میون رزهای سیاه رشد کرده و اصلا مثل اطرافیانش نیست.
یونهو به آرامی ناله میکنه و نجوای صدای او با هر بوسهی مینگی، او رو مشتاقتر میکنه به ادامه.
سیبک گلوی کنت رو میبوسه و به ترقوههاش میرسه. به پوست سفیدش دست میکشه و خوب بدنش رو تماشا میکنه. احساس میکنه به حد کافی زیبایی این مرد رو تحسین نکرده.
نیپلهای کوچک و دوست داشتنیـش رو لمس میکنه و همزمان میشه با جهیدن کوچک بدن کنت و جمع شدن دستش روی دهانش.
مینگی به آرامی مچ دست یونهو که روی لبهاش رو پوشونده میگیره و در حالی که به گونهی خودش میمالش میگه:
-ای کاش میشد صدات رو راحت آزاد کنی.
لبخند مشتاقی لبهای کنت رو تزئین میکنه و سرش رو بلند میکنه تا لبهای گوشتی مینگی رو ببوسه، لبهایی که در مقایسه با تمام بانوهایی که تا به امروز دیده در یک سطح متفاوتی از صفت خواستنی قرار دارند.
زمانی که یک بوسهی چند ثانیهای از او گرفت، با محبت درون چشمهاش نگاه میکنه و میگه:
-ولی امشب هر وقت خواستم داد بزنم با اینکار آرومم کن، خب؟
انگشت شست مینگی روی لب پایینی مرد سر میخوره، نگاه هاشون دوباره به لبهای هم قفل میشه.
گرمی تن او، گرمای دلچسبیه. مثل زیر لحاف گرمی میمونه که بعد از کلی برف بازی بهش پناه میبرد و گرما به تنش میچسبید، عطر و گرمای بدن مینگی هم چنین حسی بهش میده.
در این بستر گرم میتونه ساعتها بدون نگرانی به خواب بره و نگران کوچکترین چیزی هم نباشه، مینگی حتی یک اینچ هم تکون نمیخوره.
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...