❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 57 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

27 11 2
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ دلیل خوب خیانت  ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

One day the bonds of captivity become visible, they become tight, and it becomes clear that the world does not need humans. It wants slaves...

بندهای اسارت روزی مرئی می‌شوند، تنگ می‌شوند و معلوم میشد دنیا نیازی به انسان ندارد. برده می‌خواهد...

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

بند چوکرش رو دور انگشت اشاره‌اش پیچید و با دقت تمام آدم‌هایی رو که اون پایین، توی شلوغی هفته بازار وول می‌خوردن رو تماشا کرد. اون منتظر تحویل‌دهنده‌ی مواد! باید گیرش می‌آورد! کمی از ظهر گذشته بود و آفتاب بهاری امروز واقعا تیز بود. خیابون باریک بود و ساختمون‌های رنگارنگ دورش رو گرفته بودن. دکه‌های سیار، سقف‌های پارچه‌ای داشتن و سروصدا و هیاهوی جمعیتی که از فروشنده‌ها خرید می‌کردن، زیاد بود. یک شلوغی عادی برای یک آخر هفته توی خیابون‌های میلان! نگاه بکهیون روی پسر واکسی نشست. همونی که اطلاعات مفیدی بهش داده بود. بعد به پسری که یه جعبه بغلش بود و داد می‌زد کلوچه‌ی خونگی نگاه کرد. پسرک بهش گفته بود که یه مرد باکلاس رو با آرم خانواده‌ی برنولی دیده که از فروشنده‌ی مواد این محله، بسته‌ای گرفته! بکهیون هم حالا مثل جرفول که برای طعمه کمین می‌کرد، این بالا منتظر شکار بود.

جرفول چندتا نوک وسط سر صاحبش زد و بکهیون آروم دست رو ناخن‌های چنگال جغد کشید. کف سرش داغ کرده بود. موی سیاه اصلا برای اینکه بهار و تابستون زیر آفتاب وایسی خوب نبود. چانیول رنگ موی مناسبی داشت! دهنش خشک شده بود و وقتی داشت از تیرک بالا می‌کشید، پاها و کمرش بدجور درد گرفته بود و حتی دستش در رفت و نزدیک بود بیفته. هرچند تنها آسیبی که دید این بود که موهاش رو جرفول کند چون جغد عزیزش، خیال داشت مثلا جونش رو نجات بده!

خم شد تا فرد مشکوکی که مدام پشت سرش رو نگاه می‌کرد رو بهتر ببینه که آفتاب از روی جواهر مچ‌بند منعکس شد و باعث شد تا چشم چپش جمع بشه. جرفول پر پر زنان از روی شونه‌ی صاحبش بلند شد و بکهیون که صورت مرد رو با توصیفات پسر کلوچه‌فروش تطبیق داده بود، فوری به سمت راه پله‌ی فلزیِ خروجی اضطراری دوید. میله‌ها رو گرفت و پاهاش رو جفت روی نرده گذاشت. به سرعت خودش رو سُر داد و درست مثل یه گربه، بدنش رو پیچید تا پله‌های طبقه‌ی بعد رو پایین بره. یه پیرهن چهارخونه با طراحی عجیب تنش بود و یه شلوار جین مشکی. نمی‌دونست رکابی‌ها و یقه اسکی‌های عزیزش چی شدن و این‌ها جاشون رو گرفته بودن! روی جفت پاهاش با یه پرش بلند فرود اومد و درست وقتی مرد مواد فروش داشت بین تمام آدم‌هایی که از جلوی کوچه رد می‌شدن، راه می‌رفت، بکهیون مچش رو چسبید و کشیدش!

مرد متعجب شده تعادلش رو از دست داد و تلو خوران کشیده شد. دستش رو کشید تا خودش رو آزاد کنه و خواست فحشی بده که بکهیون فوری دست مرد رو پیچوند و لوله‌ی اسلحه رو روی پهلوی مرد گذاشت. فوری به جفت دست‌های مرد از پشت دستبند زد:"- هیچی جز جواب سوالی که ازت می‌پرسم نمی‌خوام! یه کلمه‌ی اضافه میشه کلی قطره‌ی اضافه که از بدنت بیرون می‌زنه!"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 3 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

perception language Where stories live. Discover now