Pt 11
♕ گلوله ♕
حدود چهل دیقه گذشته بود و تهیونگ هنوزم منتظر جونگکوک بود تا باهم کتاب بخونن
_ هوووف کجاست پس مگ نگفت زود میاد
کاری برای انجام دادن نداشت و تا موقع برگشت جونگکوک چمدونشو خالی کرده بود و واقعا دیگ کاری برای انجام دادن نداشت.... با بی حوصلگی از اتاق خارج شد و سمت طبق پایین رفت و با مامان بزرگ رو به رو شد
~ عاه عزیزم ته ته کوچولوی من خوبی قشنگم
_ مامان بزرگ... مرسی خوبم تو خوبی
مامان بزرگ تهیونگ رو تو آغوش گرفت و موهاشو نوازش کرد و بوسه ای سر تهیونگ زد
~ عزیزم چرا بی حوصله ای
_ جونگکوک رفته بیرون منم خیلی وقته منتظرم تا برگرده پس کی میاد
~ عزیزم متاسفم شاید جونگکوک امشب نتونه بیاد
تهیونگ سریع از بغلش بیرون اومد با چشمای ناراحتش به مامان بزرگ چشم دوخت
_ چ.. چرا... چرا نمیتونه بیاد
~ شریک های خارجی اومدن و ممکنه بخوان شب رو با جونگکوک بگزورنن و راجب روند کار باهاش حرف بزنن
_ ب... باشه
~ خوبی عزیزم
_ اهوم.... میرم بخوابم مامان بزرگ شب خوش
~ خوب بخوابی پیشی کوچولوی قشنگم
تهیونگ با لب های افتاده سمت طبقه ی بالا رفت و داخل اتاقش شد
_ وقتی میدونست شب رو نمیاد چرا الکی بهم گفت منتظرش بمونم
سمت تخت رفت و با اینکه اصلا خوابش نمیومد سعی کرد بخوابه تا یکم از ناراحتیش کم کنه
ـ
ـ
ـ
جونگکوک وارد عمارت و تمام تنقلات و توت فرنگی و نوتلا رو به پرسنل داد تا بعد آماده کردنش به اتاقش بیارن و داشت سمت اتاق خواب میرفت
~ جونگکوک؟!
+ مامان بزرگ
~ فک میکردم امشب رو نمیای
+ عاه... خب میدونی سعی کردم بیام و تموم کار هارو به وکیل سپردم
~ من به تهیونگ گفتم ک تو امشبو نمیای اونم با ناراحتی سمت اتاقتون رف
از اینکه تهیونگ به خاطر نیومدنش ناراحت شده کمی دلگرم شد ولی باید عجله میکرد تا بره پیشش و بهش بگه ک اومده
YOU ARE READING
"Bullet"
Fanfiction_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـولـه ] [ پـنـج تـا سـانـحـه ولـی یـک مـرگ ] [ تـاریـخ نـحـس 2017 ] [ 25 سـپـتـامـبـر ] ـ ـ ـ جئون...