part =25

2.4K 280 109
                                    

پارت 25

فقط 1 ساعت تا پروازشون مونده بود

تو این مدت جونگکوک حتی قفل در رو باز نکرده بود تا حداقل ببینتش

به خودش قول داده بود اگه جونگکوک اونو واقعا به کره بفرسته خودشو از زندگی بی ارزشش خلاص میکنه

اون دیوانه وار عاشق جونگکوک بود... اگه جونگکوک رو نداشت دیگه زندگیشو نمیخواست... دیگه زنده موندن نمیخواست

تمام زندگی اون جونگکوک بود و جونگکوک

تمام این 4 ساعت رو جلو در اتاق کار جونگکوک نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود تا جونگکوک حتی اشتباها هم اگه درو باز کرد بتونه به پاش بیوفته و التماسش کنه تا اونو به کره نفرسته

صدای قدم های کسی به گوشـش رسید و لحظه ی بعد تونست قامت مادربزرگ رو بالای سرش ببینه

_ ماـ... مادربزرگ

مادربزرگ با دیدن وضعیت تهیونگ قطره اشکی ریخت و روی تصمیمی که گرفته بود مصمم شد

باید انجامش میداد

دست تهیونگ رو گرفت و به زور بلندش کرد که تهیونگ سوالی بهش خیره شد

* میتونی کمی از خون خودت رو بهم بدی؟؟

_ چـ.. چی؟

* فقط چند قطره از خون خودت رو بهم بده عزیزم

وقتی دید تهیونگ همچنان منگ و سردرگم بهش نگاه میکنه دست تهیونگ رو گرفت و روی داخل کف دستش با چاقویی که آورده بود خراشی ایجاد کرد که تهیونگ از شوک هیسی کشید

* ببخشید عزیزم ولی همه اینا به خاطر خودته

خون تهیونگ رو داخل شیشه ی استوانه ای شکلی که آورده بود ریخت و وقتی متوجه شد که کسی داره نزدیک میشه سریع اونو داخل جیبش گذاشت

شخصی که داشت نزدیک میشد بادیگارد مخصوص جونگکوک یعنی جانی بود

جانی رو به تهیونگ کرد و گفت

× الان باید راه بیوفتیم آقای کیم

_ نـ.. نه نه من جایی نمیام

سمت در برگشت و گفت

_ جونگکوک... لطفا... التماست میکنم جونگکوک نزار.. نزار منو ببره

در حالی که این دستور خوده جونگکوک برای بیرون کردن تهیونگ بود

جانی به زور دست تهیونگ رو گرفت و گفت

× متاسفم آقای کیم... مجبورم از زور استفاده کنم

گفت و به زور تهیونگ رو سمت پله ها برد و ازشون پایین رفت

مادربزرگ کلید یدکی که آورده بود رو روی در انداخت و بازش کرد

به محض ورودش با حجمی از دود مواجه شد و بالافاصله به تندی سرفه کرد

"Bullet"Where stories live. Discover now