🔰part 1

2.9K 418 917
                                    

S  t  a  r  t  i  n  g
[HOT HUSKY]


لی: بیا همه چیو از اول مرور کنیم...،
مطمئنی اون مرده بود؟

هری:من که نبضشو نگرفتم

لی:چرا همونجوری وسط اون خیابون رهاش کردی

هری:باید کجا میبردمش ؟

لی:خیلی ممنون که توصیه هامو
میسپاری به آب روان و سیفونم میکشی.

هری:حالا تو چرا هول کردی؟

لی:هول نکنم؟ نمیبینی پشمام ریخته؟...

هری:زنده س

لی:خیلی مستی؟

هری:این چه سوالیه

لی:خیلی کثیفی ،باز قرص توهم زا خوردی؟

هری:این اراجیف چیه میگی

لی:اراجیفو من میگم یاتو که نمیفهمی
چه غلطی کردی و به هیچ جات نیست.

هری:ببین مسخره بازیو بزار کنار ،
اصلا ساکت شو ببینم چیکار باید بکنم.

لی:آره ساکت باشم که باز دست گلاتو
دونه دونه به آب بدی و نحسیش دامنمونُ بگیره؟

هری:پاشو ،جمع کن برگردیم

لی:من با تو هیچ جا نمیام.

هری:مشکلت چیه الان؟
تو که خرافاتی نبودی گفتم که همش یه هاسکی
سیاه و سفید بود ، با چشمهایی آبی

لی:مگه نمیگی قلاده طلایی داشت؟

هری:خوب داشت

لی:احمق تو زدی به هاسکیِ لویی تاملیسون

هری:لویی تاملیسون؟!

لی:نگو که اصلا نمیشناسیش،
خلافکاره معروفی که کلی نوچه و آدم زیر دستش داره،هیچ میدونی تو حیاط ویلاش چقد مجسمه سگ داره؟ آخه بچه تو میدونی سگ پرستی یعنی چی؟

هری:الان باید چیکارکنیم؟ فکرمیکنی میفهمن ؟

لی:باید قبرتو بکنیم

هری:درست حرف بزنا

لی:بجای این حرفا، یه کاغذ وردار وصیت کن.

هری:لیام ، خواهش میکنم بیخود بهم استرس وارد نکن

لی:لیام و عزراییل ،رسما به تعطیلاتم اَه مالوندی...

هری به علامت سکوت انگشتش رو روی بینیش گذاشت و فورا فضای سالن بزرگ رو تاریک کرد و حالا فقط صدای نفسهاشون شنیده میشد،لیام از سخت گیری هاش ترس عجیبی رو بجون هری انداخته بود
صدای نفس های هردو در فضای سالن پیچیده بود.

لی:گندت بزنن ، چرا اینجوری نفس میکشی

هری:این صدا از خودته...

لی:این صدای جون دادنِ خودت توی
وحشتِ احمق بفهم.

هری:میذاری بفهمم صدای پا از کجاست یانه؟

هری که آروم دستش رو به دستگیره در گذاشته بود و از پشت درب شیشه ایی داشت به صداهای
خارج عمارت گوش میداد ،از کنار لیام دور شده بود و حالا توی کورسوی نوری که از پنجره ی پشت سرشون تابیده بود همو میدیدن

لی:از پیش من جُم نخور ،
ممکنه تو تاریکی اینجارو کثیف کنم

هری:با خیال راحت کارتو انجام بده،
برات لباس زاپاس آوردم

لی:کجامیری؟

هری:میرم معذرت بخوام.

لی:مگه زده به سرت؟

هری:من از قایم موشک بازی خوشم نمیاد

لی:اوکی موفق باشی

لیام سرشو انداخت توی موبایلش که
حالا نوره موبایل کاملا به چهره ی
بی تفاوتش تابیده بود،
انگار نه انگار تا چند لحظه پیش
از اتفاق پیش اومده میترسید
هری ازین تغییر عقیده ی سریع لیام
ایرادی نگرفت و تهه دلش فهمید درحاله نقشه ریختنه...
آروم از ساختمون بیرون زد و پاورچین پاورچین
خودشو به ورودی ویلا رسوند ،
و صدای پارس سگهارو میشنید و
صدای ردو بدل شدن حرف چند مرد گردن کلفت که حتما از آدمهای لویی بودن ، یه نفر بعداز ورنداز کردن حیاط از پشت حصارهای بلند فریاد زد
: هیچکس نیست ،
و صدای کلفتِ دیگه: ماشینی هم نیست؟

_نیست،اگر نظر منو میخوای بهتره واردش شیم

_اگر کسی اومده بود میفهمیدم ، متاسفانه خبری نیست.

_الان یه ساله کسی اینجا نیومده، دیگه ما که خوب میدونیم.

_اینو از باغ خشکش میشه فهمید .
هری نفس راحتی کشید و
اون دو مرد تنومند با پارس سگها دور شدند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام فر هستم
تجربه ی اول فن فیکیمو گذاشتم اینجا
خواهشمندم بوکو با دقت بخونید
حتی دیالوگ های خنده دارشُ هم
شروع بوک هیجانیه
اوایل قلمم ناپخته ست
پیشاپیش پوزش
جا داره بگم
من کلا عاشق گفتگو محوری ام
بنابراین شروع بوک
با گفت و گو بود

[کامنتاتون انرژی میده
ووت هاتون انگیزه]

HOT HUSKY Where stories live. Discover now