وقتی از خواب بیدارشد...
با کرختی بدنش، درد توی استخونهای
بازوش پیچید و چشمهاشو ماساژ داد،
تا خواب گرمه چشاش بپره
ساعت مچیش ۶صبح رو
نشون میداد
با فلش بک خوردن شب گذشته توی ذهنش
از روی مبل تخت خوابشو بلند شد و
از اتاق بیرون زد
توی راهرو راه رفت بعد از قسمت شیشه ایی
درب اتاق 209
داخلُ نگاه انداخت
زین روی صندلی درحالیکه دستش
توی دستهای لیام بود سرشو گوشه ی
تخت گذاشته بود و خوابش برده بود،
به حضور زین کنار لیام حسودیش میشد و
تا اونساعت نتونسته بود به رفیقش نزدیک شه...
با کلافگی چند مشت آب به صورتش پاشوند
و خودش رو توی اینه ی مستطیل
شکل توالت نگاه کرد،چشمهاش گود افتاده و قرمز بود
موهاشو خیس کرد و پشت سرش گره داد
که زین وارد شد: تو چراهنوز اینجایی؟هری: فکرکردی تا باهام حرف نزنه، میتونم ازینجا برم؟
زین:من راجب تو هیچ فکری نمیکنم،جز اینکه خیلی نفهمی و لیاقت دوستی باهاشو نداری...
هری:باید ببینمش و آروم شم
زین به صورتش اب زد و سینه به سینه ی
هری ایستاد و با دست خیسش اونو
به عقب پس زد و گفت:
چرا نمیفهمی ؟هری کلافه فریاد کشید: توام نمیفهمی
زین یقه ی هری رو گرفت و اونو به کاشی سرد چسبوند و زیر گوشش
گفت: بجای این حرفها اگر خایه شو داری
برو حساب اون عوضیُ برس...میتونی؟
اگه نمیتونی بگو همینجا تقاصشو از تو بگیرم....با رگهایی برافروخته یقه رو رها کرد و
ادامه داد: تاحالا اشکشو دیده بودی؟
اصن فکرشو میکردی یه روز اینجوری با مورفین
اروم شه؟ تو نمیفهمی ولی برای من آخر دنیا یعنی اینجا
یعنی وقتی که یکساعت بم زل بزنه ولی
از درد نتونه حرفی بزنه ....
گمشو ازینجا استایلز ....
برو دعا کن، زودتر خوب شه....
بعدم برو ماجرای کوفتیتُ حل کن...زین رفته بود و هری هنوز به دیوار چسبیده بود و قدرت حرکت نداشت و چندثانیه بعد از حرص تو اینه ی توالت مشت زد و ازش خون جاری شد،دستش رو زیر اب گرفت و با چند برگ دستمال اونو پوشوند.
و موج انتقام توی سرش سر خورد، باید لویی رو میدید
و متوجه اشتباهش میکرد،
مگر غیرازین بود که یبار بهش گفته بود،
لیام آدم مهمه زندگیشه...
باید بهش ثابت میکردتوی راهرو بوی قهوه ی داغ مستش کرده بود،
و بدنبال رده بو ،جیوف رو دید...
که با ۳لیوان قهوه درحال نزدیک شدن بود...
و یکیشو به هری تعارف زدجیوف:خونه؟
هری:نه نمیتونم برم...
جیوف: دستتو میگم.
هری: باید منو ببخشید که باعث این دردسر شدم.
جیوف:الان با این کارت،خودتو ادب کردی؟
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...