☆☆میگن اگه آسمونُ نیگا کنی
، ستاره ایی یهویی برات روشن شه
و روشن بمونه یعنی یه نشونه از
رسیدن روزای خوبته
هوووووم چه جذاااااااب
یه آرزو کن و حالا
ستاره ی خاموش پایینُ روشن کن☆☆و اکنون پارت23
هری، درون اتاق لباسش ایستاده بود و
لباسهای ان را از نظر میگذراند.برای رفتن به اون بار لعنتی باید
بهترین لباسهاش رو میپوشید.چشمای سبزش، روی کت و شلواری قرمز
با گلهای درهم پیچیده کالباسی،
قهوهای با برگهای سبز رنگ گیر کرد.اون رو از رِگال جالباسی برداشت و با یک پیراهن مشکی، اون رو به تن کرد.
زیبا شده بود. موهای بستهاش را باز کرد و زنجیرهای درهم پیچیدش ، به روی شونه هاش ریخت.
بوت مشکی براق رو به پا کرد و از اتاق لباس، خارج شد.زین، در چهارچوب ایستاده بود
و با چشمای شگفت زده به او خیره شده بود.
سری تکون داد و لبخند زد.
زین کت و شلوار چرم مشکی به تنش دیده میشد و هودی زرد سادهی زیرش، به او جلایی بخشیده بود.زین و هری همزمان از آئودی پیاده شدن
و با اخمهای غلیظ سمت نگهبان جلوی در، ایستادند.نگهبان با اخم اونها رو وارسی کرد و بعد از بیسیم زدن با حالت طلبکاری به آنها اجازهی ورود نداد.
هری دستشو درون موهای بلندش فرو برد و هوفی کشید.
چطور فراموش کرده بود که باید اسمش توی اون لیست مضخرف باشه تا بتونه لیامو از چاهی که خودش برای پرتاب خودش ساخته نجات بده.زین با پای چپش روی آسفالت ضرب گرفته بود و دست به سینه و با حرص به نگهبان نگاه میکرد.
نگهبان نیشخندی زد و دستشو به سمتشون گرفت.
زین و هری چند قدم به او نزدیکتر شدند و با چهرههای شگفت زده به کلماتی که از بین لبهای رنگ پریده مرد بیرون می اومد گوش دادند.
کلمات وقتی کنار هم چیده شدن، سوالات رمزیی در برگرفتند.×نقطه انجماد خونه سگ
زین نیشخند صدا داری زد و به هری که درحال تمرکز کردن بود نگاه کرد.
لبهاشو تر کرد و به نگهبان توپید:مردک ما میگیم با صاحب اینجا کار داریم، تو از ما کوئیز زیست شناسی میگیری؟
نگهبان بدون توجه کردن به زین که با عصبانیت زیر لب غرغر میکرد، سراغ سوال بعدی رفت
×سگها عاشق چه فصلیان؟
زین نفس عمیقشو بیرون داد و با کلافگی گفت:
+چه چرت. تابستون دیگه.
هری با ذوق دستهاش تکو ن داد و گفت:
-بهار، بهار، اونا عاشق بهارن.
نگهبان گویا براش پاسخ اونا مهم نبود و با همون چهرهاولیهاش سوال بعدیو پرسید.

ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...