حدیث شریف ووت
قالَ فر:[من زیر تبسمِ این آسمان پر ستاره بود
که کاسه ی صبرم را لبریز کردم از نوری نارنجی
پس با افول نا گریزت،طالعِ سیاهه بختم نباش
در روشن کردن شبِ بی مهتابِ من
استخاره لازم نیست....]ترجمه:همت کن،ووت عنایت کن
S t a r t i n g
چند دقیقه بود که بیخودی داشتن
خیابونهای اطراف خونه ی هری
رو بالا و پایین میکردن،
لویی با ایما و اشاره از هری میپرسید چیکارکنه
و هری هم با لبهایی اویزون
نشون میداد که
نمیدونه مقصده لیام کجاست
نگاهه لویی و هری از اینه ی جلوی ماشین به
عقب بود،
لیام دست به سینه بود و
چشمهاشو بسته بود،
بنظرمیرسید تو خوابی عمیق
باشه.لویی بالاخره به فرعی پیچید و
جلوی درب خونه ی هری ترمز زد...
لیام بعد از سنجیدن موقعیتی ک
توش قرار داشت
دستش رو به دستگیره برد و خارج شد
هوای سرد به لباسِ نم دارش برخورد کرد
و لرزید،دستهاشو دوطرف خودش نگهداشت و
پاهای کرخت شده ش رو ،کف اسفالت حرکت دادهری بعد از بازکردن کمربندش رو به لویی گفت:
+شاید میخواست،بره خونه ی پدرش×خوب باید ازش میپرسیدی عزیزم.
لویی بعد از دادن پاسخ به هری،با لمس
ریموت درب اهنی رو بازکرد
ماشینو داخل حیاط پارک کرد،
هری به بیرون حیاط دوید تا لیامو پیداکنه....
با صدای بلند گفت:
+لیام،من نمیدونستم شبو نمیخوای بمونیاون اول قدمهاش آهسته شد ،انگار میخواست
به جمله ی هری پاسخی بده اما...چیزی
مانع میشد،+میتونی یه لباس گرم بپوشی و اینجوری
نری....با سکوت،چند قدم برداشت که،
بعد نوره ال ای دی آبی و سفید ماشینی
توی چشمش زد و چشمهاشو مالید
اون ال ایی دی ها خیلی اشنابود،هری با اشاره اعلام کرد:
+ماشینته!!!....زینِ؟قلبش از جا کنده شد
نمیتونست تشخیص بده زین پشت فرمونه یا...
لیام ک قصدش دلخور کردن زین نبود.
اون میتونست،بغض و ناراحتیای زین رو همینجا پایان بده،جلوی چشمهای هری و لویی
که دوشادوش هری ایستاده بود و تماشا میکرد.وقتی توی ماشین رو نگاه کرد
یکی از بچه های شرکت استایلز بود که با احترام پیاده شد و بعداز سلام گفت،زین ازش خواسته ماشین رو جلوی خونه ی رییسشون هری استایلز پارک کنه.لیام بعد از تشکر کوتاه،
توی ماشینش نشست و بی توجه ب هری و لویی
با سرعت از اونجا دور شد....لویی شونه ایی بالا انداخت، و رو به هری گفت:
×حالا میتونیم تنهاباشیم...هری لبخندی زد و باهم توی حیاط رفتند
برخلاف وست،آسمون نیویورک کاملا صاف بود
اما هوا غیرمنتظره سرد بود....
أنت تقرأ
HOT HUSKY
أدب الهواة❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...