بالاخره هر دو تصمیم قطعی گرفتن و
خواستن برگردن که لی اسرار کرد،
ماشینش توی باغ بمونه و در اسرع وقت
راننده ایی رو سراغش میفرسته...تموم مسیر یه آهنگ ملایم پلی بود
که آدمو به آرامش وا میداشت...
هر دو سخت غرق افکار خودشون بودن
وقتی به شهر رسیدن هوا تاریک شده بودلی که تموم مسیر خواب بود
با ترمز ماشین از خواب پرید و
چشمهای گرم خوابش رو برای
بهتر دیدن ماساژ دادلی:یا ابرفرض، اینبار به چی زدی؟
هری: رسیدی خونه، برو پیش پدرجونت
ادامه رویاتو ببین.لی:غلط کردی....یعنی اشتب زدی... اومدی... من میخوام بیام شبو پیش خودت.
هری:ببینم ،نکنه نگرانی شامو برم پیش لویی.
لی:تو تغییری تو من میبینی؟
هری:حوصله ی حل کردن معما ندارم، جوابمو بده.
لی:میبینی که ،هنوز گوشام کاملا مخملی نشده... از
هری استایلز هیچی بعید نیست.هری:بزن به چاک، دیگه نمیتونم اراجیفتو تحمل کنم.
لی:من میرم ولی...
هری:من شامو جایی نمیرم، اینقدر ادای پدرارو درنیار.
هری بجای زندگی در یک پنت هاوس ،
یه خونه ی دوبلکس و فوق مدرن
رو انتخاب کرده بود یه خونه به
رنگ خاکستری و زرد لیمویی
و بدون خدمه اونجا رو مدیریت میکرد ،
در صورتیکه میتونست
ده تا خدمه واسه رسیدگی به خونه ش
داشته باشه
اما مثل آدمای عادی زندگی میکردو فقط بعضی وقتها ازطریق
یه شرکت خدمات رسانی به باغچه خونش
که براش خیلی مهم بود میرسید
و گاهی ساعت هایی رو بین
بوته های بلند و روی چمن هاش
مینشست و لباس های جدید رو طراحی میکردبعداز ورودش به بخش همکف خونه ش،
از بوی شیرین عطر تشخیص داد ،
قبل از حضورش کسی توی خونه ش قر خورده
و چقدر این عطر براش آشنا بودتمام خونه رو گشت و خبری از کسی نبود ،
جز یه پاکت که اونو روی میز پیدا کرد.
کتش رو روی میز رها کرد و
بعداز بیرون دادن نفسش
روی کاناپه نشست و به پاکت توی دستش نگاه کرد
غیر از کمیل هیچکس نمیتونست
ازین قایم موشک بازی ها بکنه ،
اون عادت داشت بیخبر تو خونه ی
هری سرک بشه و وارد حریمش بشهچون اصلا از وجود کمیل دورو برش
اعتراضی نمیکرد
اون دو بیشتر ازونکه پارتنر هم باشن ،
عین دو دوست اجتماعی برخورد میکردن
و گاهی اوقات در کنار هم دیده میشدن ...
و بقیه خیالاتی میشدنآخرین بار هم به اسرار خود کمیل
توی کمپانی درست هفته گذشته
یه کات ساختگی راه انداختن و
دیگه باهم تماسی نداشتن،
همه چی ختم به خیر شده بود
اما ماجرا واسه این دختر موطلایی،
انگار خیلی احساساتی تر بود
VOCÊ ESTÁ LENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...