هری در حاله جمع کردن کوله پشتی
و لوازمش بود
که لیام از آشپزخونه ی عمارت
بیرون اومد، و کنار هری ایستاد
و گفت:حاضری؟ بریم؟هری:مگه نگفتم برو؟ چرا هنوز اینجایی؟
لی:ببینم تو مطمئنی هاسکیه گازت نگرفته؟
هری:چطور مگه؟
دستش رو سمت موهای هری برد و
همینطور که دنبال ردی از ضربه میگشت، ادامه دادلی: لابد سرت به جایی عصابت کرده که لای این موهای بلندت قایمش کردی.
هری سرشو عقب کشید و گفت :
صدبارگفتم، بدم میاد بهم میریزیشون.لی:هزار بار دیگم بگی همینه،
چجوری دست اون فاکینگ خورد
به موهات هیچی نگفتی؟.واقعا راست میگفت،
هری هیچی نمیتونست بگه،
در حالی تمام سلولهای خاکستری
مغزش بابت مهمونی وعده و وعید میداد ،
و منتظر واقعی شدنش بود
ولی از یه طرف اصلا از برخورد
لویی خوشش نیومد ، سعی میکرد
درگیر شدن ذهنش با لویی تامیلنسون
رو بزاره روی استایل شیکی که داشت ،
در لحظه باز تصویر اون هاسکی و لویی در ذهنش تجسم شدکه لیام گفت:
طبق اطلاعاتی که بدست آورده بودم، عمارت تامیلنسون هم در این دهکده س
که فاکینگ نصف سالو کلا اینجاس
و برا خودش تو خلوت روزگاره قهوه اییش رو میگذرونه.هری:میشه بپرسم،چرا ازش بدت میاد؟
لی:نکنه توقع داری در ازای حرکتی
که چندساعت پیش روم زد ،
باید سلول های تحتانیمو خبرمیکردم جشن بگیرن.هری:قبل ازون هم معلوم بود ازش خوشت نمیاد...
واضح بگو ببینم مشکلت با این آدم چیه؟لیام چشمهاشو ریز کردو خواست
یه جواب دهن پر کن بده که دید
نمیتونه و باید بی حاشیه بگه چرا؟
هری و لیام رفاقتشون دیرینه بود و
این رفاقت به شغل و حرفه شون هم
کشیده شده بود.
پدر لیام از وکلای اسبقِ هگموند،
پدرخوانده ی هری بود ...
شخصی که هری رو در تمام این بیست سال ،
بزرگ کرده بودو تنها خانواده ش بود.
هگموند (تالکنس ) بعداز بخشیدن
تمام اموال و شرکت هاش
به نام هرولد(هری) دقیقا سه سال
پیش بدلیل کهولت سن در ۸۰سالگی
با زندگی وداع کرد ...لی:لویی تامیلنسون ، از شرکایِ هگموند بوده.
هری:هگموند آدم محافظه کاری بود، پس این شخص طبیعتا هیچوقت پسر خوانده ی هگموند رو ندیده.درسته؟
لی:بعضی وقتها،به وجود داشتن مغز توی کلت شک میکنم.
هری:ببینم، واسه ناهار تدارکی دیدی؟
لی:بله دیگه، کله فسفرای مغزت از صب تا الان سوخت...
هری:ناراحتی برم با لویی ناهار بخورم؟
لی:عر عر
هری:یعنی چی؟
لی:یعنی هاپ هاپ
هری:میخوای صدای کل حیوونای جنگل و در آری؟
لب:نه میخوام بگم منم از جنس خودتم.
هری بلند شد و از کنسرو های منجمدی
که توی فریزر بود دو تا بیرون کشید
و فوری گرمشون کرد و لیام رو صدا کرد،
لیام بعد از خوردن یه قاشق
از کنسرو شروع کرد به ایراد
گرفتن های بیخودی که دیگه جزیی از
شخصیتش بود و این رفتاراش
واسه ی هری بعد از یک دهه دوستی
کاملا نرمال بودلی:مزه ی کاپشن قدیمی بابامو میده.
هری:تو مگه کاپشنم خوردی؟
لیام نصف لیوان آب رو سر کشید و گفت:
آبشم مزه ی جلبکه تهه حوض میدهجملاتش هری رو به خنده وا داشت و
لیام هم خندید و هر دو با هم خندیدند.لی:تو فقط بمن بخند، وحشیِ منی
هری:حالا میفهمم تو و ادوارد
چجوری به پست هم خوردید،
هر دو تو این یه گزینه عالی بودید.لی:حالا یکاری کن کوفتم شه.
هری:مگه چی میگم؟ باید از
خدات باشه که عین اونیلی:منظورم بود ناراحتم نکن با یادآوری
اون خدا رحمت کن...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های گایز
تنکس از حمایت هاتون 💕
بنا به در خواست عزیزی
زود به زود آپ میکنم
ذهنتون درگیر نشه
فقط کامنت امیدوار کننده هاتون
رو بزارید ببینم
پلییییییییییییییزپیشاپیش ممنون
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...