آیا میدانستید :
☆☆با رقصِ ستارگان
در آسمانِ واتپد...
پارتی تازه ظهور می یابد
تا چشمهایت واژه بخواند
و در کناره اعجوبه های واندی
فنفیک را زندگی کند☆☆
(خوب خوب ،حالاتا داغی ووت بده)
.
.
.
.
.
.
.
.لیام با حرص نزدیک لویی شد
و خواست کاغذو ببینه و مطمئن شه
کلکی تو کار نیست،
لویی که قصد حساس تر کردن لیامُ داشت...
کاغذو تا کرد و به جیبش انتقال دادلیام پوفی کشید و روی پیشونیش دست کشید
×باید تنهایی حرف بزنیم
بالاخره ، قراربود بوسیله ی اون یه تیکه
کاغذ که هنوز معلوم نبود چیه لیام
اعلام آتش بس کنه ،
اون خواستار هم صحبتی خصوصی بود
هری موهاشو عقب داد و با تعجب گفت:
یعنی واقعا توقع دارید بذارم برید تنهایی
یه جا همو عین سگو گربه پاره کنید؟لویی دستهای هری رو گرفت و با ارامش لب زد:
لاو موضوع چیزیه که ، بهتره هیچوقت
درگیرش نشی
و ما قول میدیم پسرای خوبی باشیم...لیام گلویی صاف کردو ادامه حرف
لویی رو کامل کرد:الان که نه ولی سر فرصتی مناسب تر همو قورت میدیم.
لویی یبار دیگه خواهش کرد که
هری این اجازه رو به هر دو بده.
هری با چشمهای نگران،دستهاشو
از دست لویی ازاد کرد
و گفت: شما نمیتونید تنهاباشید...زین با کوله پشتی کوچیک روی دوشش
نزدیکشون شد و پیراهن لیامُ کشید
و گفت که
بهتره که هرچه زودتر اونجارو ترک کنن
ولی لیام اونقدر درگیره جیبه لویی بود که،
سوییچ ماشینش رو به زین داد
و اونُ تو آغوشش گرفت و بوسیدو پای گوشش اهسته گفت:تو ماشین بمون،
سی دقیقه زمان بده ،بعد میام بریم...زین که تازه داشت پایه های رابطه ش
با لیامو استوار میدید، لیامو پس زد
و به سمت خروج رفت ...
لیام به لویی نگاه کرد و با سر به سمت
سوییت اشاره داد
هری دست به سینه مشغول تماشای اون دو بود...
که لیام جلوتر و لویی هم پشت سرش رفت
لویی روی مبل چرمی نشسته بود
یه اسلحه ی کمری روی میز بود
و لیام تو عرض اتاق در رفت آمد بود
و نگران به نظر میرسید...
+اگه به این بازیای کثیف وارد شی،
قطعا همه چیتُ میبازی...لویی گفت و لیام عین اسپند روی آتیش شد و غرید:
×بهشون یاد میدم ،هر بازی رفت
یه برگشتی داره که
توش فاکیده میشی ....
درضمن منُ خر فرض میکنی،
در جریان طول آلت خرآ هستی؟لویی تکیه شو از مبل گرفت و کاغذو
از جیبش بیرون کشید و به اون کد ها نگاه کرد...لویی کاغذو روی میز انداخت و با ارامش گفت:
میتونم کمکت کنم
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...