واسه پیداکردنِ مسیر خوشبختی،
به آسمون این فنفیک نگاه کن☆معطل چی هستی؟ ستاره این پایین
رو نارنجی کن، آخه از قدیم گفتن
ستاره ها راهنمای خوبی ان☆پی نوشت:کاور بالارو بادقت نگاه کنید
.
.
.
.
.
.
.S t a r t p a r t 25
لیام آرام روی تخت، کنار زین که غرق خواب بود قرار گرفت.
مرد شرقی برهنه روی شکم خوابیده بود و لپهاش تحت فشار بالشت سفید رنگ، جمع شدهبود.
دهنش باز بود و بزاق دهنش بالشت رو مرطوب کرده بود.لیام تیشرتش رو در آورد و به گوشهای پرت کرد؛
زیر لحاف خزید و دستشُ روی کمر برنز زین گذاشت.
لمس پوست سردش با گرمای پوست زین، باعث شد پسرک شرقی کمی در جایش جابهجا بشه
و همانند لیام اونو در آغوش بگیره-به گمونم، خورشید طلوع کرده.
زین همونطور که سرش رو به سینهی لیام چسبونده بود، آروم زمزمه کرد.
+صبحِ
لیام چانهاش رو روی موهای سیاه زین گذاشت و همانطور که به مبلها خیره بود، زمزمه کرد.
-پس دیر کردی!
زین با طعنه گفت و خودش رو از لیام جدا کرد؛ دستهاش رو یکی پشت کمر و دیگری روی گردن لیام بود برداشت و به پشت به لیام کرد.
-برو!
زین غرید.
لیام با تعجب به مرد نگاه کرد.
اون راست میگفت؟
نمیتونست چشمهاش رو ببینه
تنها تصویری که درون چشمهاش منعکس شده بود، موهای پرکلاغی زین و
کمر بینقصش که کمی زیر لحاف قرار داشت، بود.+من متاسفم زی....
-نباش!
زین تشر زد و در جایش نشست. با خشم به لیام نگریست و اخمی غلیظ مهمون صورت زیباش شد.
-فقط، برو!
زین فریاد زد و چپچپ به لیام که باشگفتی بهش
خیره بود نگاه کرد.
لیام سریع روی تخت چهارزانو نشست و با تعجب به چهره برانگیخته معشوقش نگاه کرد.+اما، چرا؟
لیام بیحواس پرسید و زینُ بررسی کرد. تنها چیزی که بدن بیعیبش رو پوشانده بود باکسری مشکی براق بود.
نور تازه نفس خورشید، از پشت پنجرههای بزرگ سوییت، به زین میتابید.
بدنش رو با روشناییش در آغوش گرفتهبود و شاید کمی، گرما به او هدیه میداد.-تو هیچ چیزیو به من نمیگی! نگرانیهام رو نادیده میگیری و منو همیشه درگیر احساسات مضخرف میکنی! تو حتی نمیگی که کجا میری! من برات یه غریبها......
فریاد زین با لمس لبهای صورتی لیام، خاموش شد.
لبهای لی، مانند آب روی آتش بود.
زین، دیگه سوزش زخم های حاکی از کنده شدن پوست لبهاشو حس نمیکرد.
دیگه خشم درونش شعله نمیکشید، بلکه حال، به خاکستری نرم و پاک، مبدل شده بود.

VOUS LISEZ
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...