🔰part 12

838 181 802
                                        


تصویر بالارو خوب نگاه کنید
در رابطه با این پارت هستن
ووت و کامنت یادتون نره سپاس
👇👇👇👇👇

لویی بعد از چک کردن چند بار ساعتش ،
با کلافگی گفت:
ببینم تو میترسی اون منو، اینجا ببینه که اوردیم بالا؟

هری: نه، چون تنها نبود ... و به خلوت نیاز داشتن

لو: چی؟تو کلید خونتو دادی بهش و اونم الان یه دختر اورده تو خونت و توهم راحت نشستی بعد ازینکه کارشو ساخت مزاحم خلوت اقا شی؟

هری: ششت ،شلوغش نکن لیام گرایش هاش دقیقا عین ماست ...

لو: اره دیگه، کاملا معلومه، از بس به تو نزدیک بوده لابد

هری: یکم از خودت بگو ، از مثلا...شغلت...

لو: من خیلی دوستدارم قدم بزنیم و از شغلم بگم

هری: چقد بهونه میگیری

لو: باید به منو بهونه هام عادت کنی دیگه...

هری:شاید اینم به فضولیات مربوط میشه

لو:خوب دقیقا اره، لباستو عوض کن و کم کم بریم

هری: لی شاید ، بد حرف بزنه ولی بدون تهه دلش هیچی نیست و واقعا ادم فوق العاده شیرینیه

از قیافش معلوم شده بود در حاله حرص خوردنه که گفت:تستش کردی؟

هری: دست بردار لو ، یبار گفتم اون داداشمه

لو: ببینم ، تو تدی رو چندساله میشناسی ؟ میدونی باباش
وکیله؟ و خانواده پولداری ان و اینکه اون مدرک دانشگاهیش طراحی داخلیه و هیچ ربطی به اون شو و کمپانیه کوفتی تو نداره...چجوری معاون و برنامه ریز توئه؟

هری در حالیکه داشت یه تیشرت گشاد ابی رو میپوشید
گفت:کاش برای شروع رابطمون بیشتر فکر میکردم...

لو: عزیزم، من میخوام خودم نزدیک ترین کست باشم
این از حرفام قابل درک نیست.

هری: هیچوقت سعی نکن، جای کس دیگه ایی باشی ،
تو جای خودتو تو قلبم پیدا کن

لو بعد از به آغوش کشیدن هری و حواله کردن یه بوس وسط پیشونیش گفت: من دوستتدارم و میخوام همه ی قلبت مال من باشه.

هری بعداز پوشیدن یه شلوارک قرمز ، از لو خواست توی اتاق منتظر بمونه تا هر وقت که صداش کنه...
وقتی پاش به همکف رسید سرش رو به اطراف چرخوند و با درب و پنجره ایی باز مواجه شد ...
فضای خونه کاملا یخ شده بود و پرده ها در حاله رقصیدن بودند، هری اول پرده هارو با خشمش محکم بین دستاش گرفت و بعدم پنجره ها رو کاملا بست و متوجه لباسهای اون دو شد که کنار میز افتاده بود ، قلبش تند تند میزد ...
هری با تموم دلرحمی هاش تو ذهنش به لیام حق میداد
چون امشب خلوت دو نفره شون زهر مارشون میشد
حتی بارها به این فکر کرد لویی رو مجبور کنه تا از پنجره برای قدم زدن بیرون بزنن و الان بهترین فرصت بود چون برنامه هاشون بهم نمیریخت،
خواست به سمت پله ها برگرده که
با صدای بلند شدن تلفن همراهه لی، تو جاش خشکش زد،
آهنگی از سمفونی بتهوون قطعهfidelio
با اون صدای اوپرایی که داشت
هرلحظه اوج میگرفت
حتی با اون استرس احساس میکرد تک تک اون نواختن ها در حال اصابت به
سلولهای مغزش هستن
چرا زمان نمی ایستاد،
چرا پشت خطی قطع نمیکرد
تا هری به پلنش برسه...
با نزدیک شدن صدای خنده های لویی
به قسمت حال خونه،خلع سلاح شد
و ایستاد و شنید...

HOT HUSKY Where stories live. Discover now