هری وقتی به پاگرد ساختمون رسید
متوجه علامت نور لیام شد
که نور موبایلش رو سمت دره پشت ساختمون
انداخته بود و دست هاشو
به شکل های مختلف حرکت میداد.
هری که اصلا متوجه رفتارش نشده بود اروم گفت: کسی اومده تو؟لی:آره،دارم بهش علامت میدم بیاد اینجا تو رو ببره از شرت خلاص شم.
هری:متاسفانه تلاشت بی نتیجه ست.
لی:بالاخره اونا نتونن،خودم با این دستهام خفت میکنم و تو باغچه بابات چالت میکنم.
هری:مگه اومدن به تعطیلات کنسل نشده بود؟ چرا یهویی تنهایی سر از اینجا در آوردی ؟ اصلا چرا زنگ زدی و وانمود کردی افتادی تو درد سر که منم پاشم ازون سره شهر بعد از دو ساعت رانندگی برسم اینجا؟
لی:چون من به وجوده یه آدم نحس تو تعطیلاتم احتیاج داشتم.
هری:اصلا باورنمیکنم.
لی:تو برو ماشینت رو از آثار جرم
تمیز کن تو تاریکی ام به اشتباهات فکر کن...هری:دیگه نمیترسی؟
لی:چقدر تو ساده ای آخه... گمشو برو برق چشات داره احساساتیم میکنه.
هری دیگه واقعا از رفتار لیام سر درنمی آورد،
که آروم و با احتیاط باز از
ساختمون بیرون زد و بعد هم به
پارکینگ رفت و با یه سطل آب و یه پارچه
خون های ریخته شده روی ماشینش رو پاک کرد،
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که
به داخل عمارت ویلایی برگشت
و با صحنه ی عجیبی مواجه شد
اون میز پر از تنقلات آماده شده ،
و اون لیوان های پر از شامپاین
خبر از تدارکات یهوییِ لیام میداد
که عین همیشه پلن های خودشو داشت
یکی یکی به مرحله ی اجرا میرسوند...
هری خودش رو به فضای تراس رسوند
و دید چند نفر به دورهمی دونفره ی اونها
اضافه شده بو و حالا تبدیل به یه تیم شده بودن ،
لیام میتونست از وضع کسالت بار کنار
هری بودن در بیاد و طبق عادتش
رهبر یه جمع باشه
هری که اصلا علاقه ایی به
اینجور جمع های یهویی نداشت ،
بعد از روشن کردن برق های
ساختمون روی اولین مبل جای گرفت ،
حسابی خستگی از چشمهای سبزش میبارید
و بدلیل خستگی زیاد
هر لحظه ممکن بود تسلیم خواب شه ،
ساعت ۳صبح رو نشون میداد
ولی این زمان واسه ی لیام و بقیه تازه سر شب حساب میشد
با خنده ی یهویی و باصدای بلند
بقیه از خواب بیدار شد که دید لیام
و زین بالای سرش مشغول شکلک در آوردنن و دخترها کندال و جی جی هم از خنده ریسه میرفتند ،
هری فورا گوشی رو از دست لیام قاپید
و عکس هارو ورق زد. لیام: گفتم که باید بیصدا بخندید...الان پاچونو میگیره
و بقیه باز خندیدند ،
هری اونقدر ازین رفتار عصبی شده بود
که گوشی رو روی میز انداخت و
یکی از لیوانهایی که هنوز شامپاین داشت رو روی گوشی ریخت و
دیگه صدایی از بقیه بلند نشد...
بعد از چند ثانیه سکوت لیام با اینکه
اصلا توقع دیدن چنین رفتاری از سوی هریُ نداشت اما کلمات رو به زبون آورد :الان اعلان جنگ دادی؟هری:نتیجه ی اخلاقی کارت بود
لی:انگار اون هاسکی قبل از کشته شدن جرت داده،چرا هار شدی؟
هری:یاد گرفتم پلن های خودمو داشته باشم.
زین برای آروم کردن جو متشنج بین هری و لیام گوشی خیس رو برداشت
و گفت:لی مگه نمیدونستی گوشیت ضدآبه، هری همین الان همه ی عکسایی که شیر کرده رو دلیت میکنم...و به ادامه خوابت برس...هری که هنوز بین خواب و بیداری بود
چشمش به
جی جی و کندال افتاد و زمان توی ذهنش ایستاد،
اون دو برای خودنمایی لباسهای تنگ و بدن نمایی پوشیده بودن و پستی و بلندی های بلوریشون چشم هر آدمی رو به برق می انداخت،
کندال که بعداز دوسال آشنایی
با هری استایلز مجذوب شخصیت اون بود و از هر دری دوست داشت یک رابطه رو شروع کنه وقتی نگاهه هری رو روی خودش دید
گفت: موهای بلوند بهم میاد؟
لیام که با وسواس مشغول
خشک کردن موبایلش بود گفت: نه قلمبه های وسط لباست محشره...کندال:کی از تو نظر خواست؟
لیام بعداز با سر اشاره دادن سمت هری گفت:
چون ازین دیوار دیگه صدایی نمیاد، فقط انعکاس صدای خودتو خواهی شنید.با سر زدن سپیده ی صبح صدای پارس سگ ها بلند شد، و هری با دیدن کابوس وحشتاک یه هاسکی با چشمهای آبی که روی هری اومده بود و قصد گاز گرفتن صورتش
رو داشت از خواب پرید،
فضا با نوره زرد و سفید آباژور ها روشن بود،
خبری از زین ،جی جی و کندال نبود
فقط لیام با حالت مچاله روی کاناپه ی
کنار هری تو خواب عمیق بود...
هری یه لحاف گرم روی لیام کشید
و به چهره ی لیام که حالا دقیقا عین پسربچه های بازیگوشی که توی خواب هم انگار در
حاله بازیگوشی کردنن زل زد،
و لیام هم توی خواب یه لبخند عریض
تحویل هری داد.
هری برای هواخوری از عمارت بیرون زد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من میدونم تصویر کاور این پارت جذاب نی
و آدمهایی که ناغافل اومدن توشم دلچسب نیستن
ولی میتونم بهتون قول بدم که فقط
همین یباره....مرسی که با صبوری خوندینشراستی انگیزه بدید لطفا،
انرژیاتون رو با کامنت بفرستید
مرسی گلا
ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...