قالَ فَر:
[قلبم در پی داشتنِ روشنایی قلبت بود
که فهمید ، روشنایی چیزی جز
روشن کردن ستاره ایی نارنجی نیست]
(پند اخلاقی:ووت بدید)S t a r t i n g
زین که نگاهش بین هری و
اون دو در رفت آمد بود شانه ایی
بالا انداخت وآهسته جوری که هری بشنوه گفت:÷من یکی نمیتونم این صحنه رو تحمل کنم...
اوووه ،واقعا الان آب قند لازم شدم.هری لب پایینشو گاز ریزی زد
تا ازین کابوس شیرین بیدارشه،ولی بیداربود...
رودخونه و دریا
در مقابل چشمهاش بهم پیوسته بودن
و کاری نمیشد کرد،
یکیشون میتونست
دریا باشه هری رو توی خودش
زیره حجم موجهای
سرکشه وجودش براهمیشه غرق کنه...
بله اون دوستداشت درونش ،غرق شه
تا به رازه کفه اقیانوس برسه...
اما دریا،زیادی آروم بودو دیگری،رودخونه ای بود که با فشار
و سرعتش فقط اونو با مخ
به سنگ های بسترش میکوبید
تا در نهایت سیقل شه،هری همونقدر که میتونست خوشحال باشه،
نگران این شکستگی یهویی سد بود.بی توجه به جمله ی لیام ،
وحضوره لویی از زین خواست هرچه زودتر
کارعکاسی و فیلمبرداری خاتمه پیداکنه
وهمه قبل از غروب به نیویورک برگردن...
خودش هم وقتی متوجه شد اون دو دوشادوش هم
در حال نزدیک شدنن.
وارد عمارت شد و
با سرعت ،پاشو روی پله های
منتهی به طبقه ی بالا گذاشتاون رسما، فرار کرده بود...
نمیدونست اب
واسه رسیدن بهش راهه نفوذی لازم نداره....
تنها یه شکاف خیلی ریزو کوچیک...
واسه از هم پاشیه غرورش کافی بود.دستگیره طلایی در رو چرخوند
و توی اتاق بزرگ رفت
که سقف گچ بری شده و
چندتا تابلوی بزرگ روی دیوار
یه میزه بزرگ چوبی و
یه صندلی چرم و شیک داشت
گوشه تخت شیری رنگ نشسته با
احساس خفگی کتش رو در اورد و
روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست،
برای خودشم رفتارش جای تعجب داشت...
اون دلش میخواست با
بی توجهی نشون دادن بگه که دلخوره
در حقیقت داشت راهه نفوذ به لویی رو پیدامیکرد
و شاید هم دنبال پیدا کردنه
یه نقطه ی ضعف توی رابطشون بود.لویی که با گامهای بلند تر به پله ها رسیده بود
هوفی کشید و ،پشت سرشو خاروند
و نگاهشو به لیامی داد که لبهاش از رفتار هری
آویزون شده بود.لویی همینجور که مسیر پله ها رو میدید
نگاهش روی قاب های خانوادگی استایلز گره خورد
اونقدر با ذره بین نگاه میکرد که
کم مونده بود قابو از دیوار ورداره....لیام که پشت سرش رسیده بود گفت:
_تاریخ پایینو ببین...اون پسر بچه ،
نه هریه و نه ادوارد

ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...