توی شرکت لیام به محض دیدن هری
عین بمب منفجر شد و عین بچه هایی
که خانواده شون روچندساعت گم کردن
و بعدش اونارو پیداکردن، به سمتش دودید
با این تفاوت که بجای بغل کردن این والد،
مشت هاشو گره کرده بودو به سمت اتاق هری
اشاره داد که حتما باید باهم حرف بزنن.لی:یعنی تو یه نفر شصت میلیون بار نمودی منو
هری:تمرین فردا انجام شد؟
لی:از وقتی گوشیتو جواب ندادی، به کل هیکلم ریدی
با چه انگیزه ایی تمرینُ اوکی میکردم.هری:با انگیزه ایی بنام زین
لی:اونم کلش ورم داره، عین انسان جواب محبتامو نمیده،دوتاتون منو با جدو آبادم نمودید.
هری:یعنی روی دو تامون کراش داری؟
لی:لعنت به ذهن کثیفِ حشریت...
هری خندید و گفت: زود همه رو جمع کن، ببینم طراح لباسم اومده؟ نور ،صدا ، همه چی... ۱۰دقیقه دیگه تو سالن باشن.
لی:تا تو یه قهوه بریزی تو اون بی صاحاب،
همه چی اوکیِ... نجس خان، اللهی سلول های تحتانیت دونه به دونه فلج شن ،
کچلِ بی ریخت شی.هری:عزیزم حسادت نکن، برو کاری که گفتمو انجام بده.
لیام خندید و گفت: تصورشو بکن، کچلی بیریخت، چاق ، سینه آویزون ، دو متر ریش ، واااای خیلی دوستدارم
تو پیریت اون ریختی شی.هری میخاست طبق عادت با پرت کردن خودکار
لیامو از راه به در کنه ، ولی قلبش تند زد ،
این آدرس ... و تجزیه تحلیل های لیامو کجای دلش میذاشت؟ تو وضعی که قصد داشت
این یه بخش رو فراموش کنه...شاید لیام همیشه این چیزهارو میگفت
که از قصد نبود ، اما هری الان با رو شدن او ماجرا
دیگه نمیتونست واکنش های گذشته رو
به چرندیات و مسخره بازی های لیام نشون بده...از هر کلمه ی این چنینی خورد میشد
میشکست و صدای شکسته شدن خودشُ میشنید
تو تنهایی اونقدر غرق افکارش شده بود که دید یه فنجون قهوه براش اورده بودن که یخه یخ بود
یادش نمیومد کِی و کی اونو براش حاضر کرده بوده
، فقط اون تصویرو از جیب کتش بیرون آورد وبا فندک از گوشه ای که عکس بیریخت
اون مرد بدهیکل بود سوزوند و سوختنش رو تماشا کرد.
از ترس روشن شدن آلارم اعلام خطر پنجره ی شیشه ایی اتاقش رو باز کرده بود و با دست سعی داشت دود های ناشی از سوختگی رو بیرون بفرسته،
که درب اتاقش باز شد.لی:بالاخره بوی سوختگیش بلند شد.
هری:سوختگیه چی؟
لی:اونجات
لیام با ابرو به هری اشاره داد و خندید.
هر دو باهم به سالن تمرین رفتندبعد از اینکه تک تک مدلینگ ها با لباس هایی زیبا و براق و درخشان
بعضی هاهم مات با رنگ های لایت مختلف
روی استیج اومدن و باموزیک خودنمایی کردن و برگشتن ، نوبت به اومدن لیام و زین شد... هری به محض اومدن اون دو
از حیرتی که داشت ایستاد
و بلند بلند براشون کف زد و ابراز امیدواری کرد ،
زوج عالی میشدن کاملا پرفکت و بدون نقص بودن... و مدلینگ ها که ۲۴نفر بودند ایستادند
و از وجود لیام پرانرژی و
پیوستن این دو عضو جدید
به گروه کاری شون بشدت خوشحال بودند
و لیام عقیده داشت زین عالیه،
روی یکی از صندلی ها ایستاد و رو به بقیه کرد
و
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...