☆☆ همیشه در آسمان بمان
هرچند پیدا و پنهان☆☆(الا یا ایها الووت ووت و باز هم ووت)
.
.
.
.
.
.
.
.▪▪▪هری یک پیراهن سفید یقه هفت
با یه دست کت و شلوار آبی نفتی
انتخاب کرده بود
با طراحی فوق العاده ای که خودش زده بود
تو اینه خودشو نگاه کرد
واز بین عطرهاش
چند پاف از تام فورد رو ترجیح داد و
اونو روی گردنش پاشید.
شیر آبو باز کرد و دستهاشو خیس کرد و
توی موهاش کشید تا
فرشون از حالت مرتب در بیاد،
رنگ پریده گیه خودشو توی اینه
دید رو گوشه هاشو ماساژ داد
تا خون به صورتش برگرده
کمی از رژ نرم کننده روی لبش کشید
لبشو بهم زد اونارو با درخشش
صورتی رنگ رها کرد
از توالت شخصیش
بیرون اومدبرای اخرین بار خودشو توی اینه ی
قد ورانداز کرد
ساعت مچیش رو چک کرد،
هنوز پانزده دقیقه زمان داشت
به اتاق شیشه ایی، مدیر رفت
چیدمان اتاق خاکستری و سورمه ایی بود
یه میز کوچیک با ورق چوبی سفید
مبل ال مانند سورمه ایی با ترکیب خاکستری،
سمت چپ
با پشتی های زرد و نارنجی
کاملا توی چشم میزد
ب سبب نورگیر نبودن اتاق...
اونجا با ال ایی دی های زرد و سفید
تعبیه شده ی
توی دیوار روشن شده بود
یه میز گرد کوچیک دست راست اتاق بود
ک شامل چهارتاصندلی بود....
اونجا اصلا شبیه یه اتاق کار نبودزین سرش رو میون دست هاش نگهداشته بود
و با باز شدن درب هم به مخاطبی که
در حال نزدیک شدن بود نگاه نکرد
هری خودشو به میز چسبوند و
با فضولی توی موبایل زین
که صفحه ش هنوز باز بود نگاهی انداخت
اس ام اس دریافت شده از لیام بود
که نوشته بود:× من نمیام بیب...
زین به هری نگاهی سرسری انداخت و
صفحه ی گوشیشو قفل کرد و اونو به جیب
کت براق نقره ایش انتقال داد و گفت:_همه توی سالن حاضرن،
و دارن پلن هایی که بهشون دادم رو چک میکنن
،خودمون ده دقیقه زمان داریمهری حدسهایی میزد و دوستداشت همه ش یه
حدس بیخود و گذراباشه،
لیام از اون مشت هری،واقعا غرورش شکسته بود؟
تصمیم داشت دیگه حالا حالاها کمپانی نیاد؟
اهسته پرسید:پس لیام...._ظاهرا کارهای مهمتری داره که...
بیخیالش...من میرم هوابخورمهری تعجب میکرد ازینکه،
لیام چقدر خوب همه چیزو به زین یاد داده بود
و اون چقدر بانظم همه کارها رو مرتب میکرد،
زین تنها فرقی که با لیام داشت این بود که
با پرسنل زیادی خوش و بش نمیکرد و آدم
محافظه کارو مقرراتی بود
هری توی راهرو با دقت
به استند تصویر لیام و زین نگاه کرد،
وجود اون دو بعنوان مانکن در شوی گذشته
نقطه ی عطف کمپانی،
و توجه رسانه هاشده بود
همینطور تهه قلبش ازین بابت خوشحال بود که
بوسیله ی کمپانی طراحی لباس استایلز
به مسائل گی
و...توجه خاص شده،
در همین فکرو خیال ها به سر میبرد
که دوتا از خدمات نزدیک شدن و بعد از سلامی
کوتاه یکی از اونها که جوون ترمیزد اهسته
گفت: با اجازتون باید اینارو به انباری انتقال بدیم...

ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...