🔰part 14

632 161 403
                                    


لی به سمت در خروجی رفت ،
وقتی دید هری هنوز تو جاش نشسته ،
جدی شد و گفت:
وایستا ببینم،لویی تامیلنسون کدوم سر ماجراست ؟

هری: اونو فعلا فراموشش کن...

لی:اوکی،یجوری فراموشش میکنم
که پشمای آلزایمر بریزه...

هری سعی داشت محافظه کاری کنه،
نمیدونست عکس العمل لیام چجوری میشه ولی
با تفاسیری که به زبون می اورد معلوم میشد نمیتونه،ساده ازین ماجرا بگذره از اونجا که
خودش رو تنها دارایی مهم زندگی هری میدید
،خیالش کمی راحت شده بود بدر شدن
تامیلنسون
توی شرایط بحرانی حال براش یجور پیروزی بود
واسه همین به روی مبل برگشته بود
و پاشو روی هم انداخته بود و سوت میکشید...
عین همیشه در کسری از زمان فعلا تغییر روحیه داده بود

هری:پشیمون شدی؟

لی:نو،اسوده شدم ،میخوام یکساعت با خیال راحت بخوابم...بعدش بریم سراغ استایلز بزرگ

با بلند شدن صدای درب ورودی، لیام واسه باز کردن در پیش دستی کرد... اول استین هاشو بالا کشید و کفش هارو در اورد و بعد چندتا از دکمه های لباسش رو باز کرد،
که باعث خنده ی هری شد...

هری:اگه میخای دروباز کنی دیگه این اداهاچیه؟

لی:تو ولایت ما این شیوه ،از تاکتیکهای قبلِ درگیریه، میخوام یجوری وحشی شم، جلوم توله بندازه

هری:تو در همه حال وحشی

لی:وحشیِ خودتم...

هری:منظورت زینه؟

لی:شششِشت نکنه زین اومده.

هری:نکنه،دوباره همه رو بسیج کردی بیان؟

لی: اشتباه نکن،زین یه نفری همه س...

هری:باز فلسفی حرف زدی

دستش رو بسمت دستگیره برد و اونو بازکرد.

لویی در قامت درب ایستاده بود و
حالا عینک مشکیش رو از چشماش برداشت
و با لبخند روی یقه ی بازه لی و سینه ش
چشمی چرخوند و گفت:
ساری بوی،انگار بازم مزاحم خلوتت شدم.

لی: ببین مستر، اگر تا الان بهت احترام گذاشتم دلیلی نمیشه که ،کون واسه ریدن بهت نداشته باشم ...

هری: یادم نمیاد چیزی جا گذاشته باشم.

لویی: چرا، اتفاقا اینو جاگذاشتی

به ساک جلوی پاهاش اشاره داد و گفت:
فکر کردم تا الان بهش گفتی...و نوبت به روایت تصویره.

لی با تعجب رو به هری کرد و گفت: لویی ام میدونست؟
و من...راحت باشید...

هری سکوت کرده بود و با کلافگی موهاشو
چنگ مینداخت...لی از جلوی درب دور شد و تو راهه دور شدن از لویی و هری دکمه های لباسش رو دونه دونه میبست و زیر لب چیزهایی میگفت
که اونها متوجه نمیشدن،
احتمالا زیر لب به سادگیِ خودش
فحش میداد و نمیخواست اونهارو بلند اعلام کنه
در دور ترین نقطه روی صندلی نشست
و سرشو تو گوشیش انداخته بود و با حرص ،
با انگشتاش رو صفحه گوشیش ضربه میزد...
یه صفحه پیام باز کرد و نوشت:
برنامم عوض شد بیب، غروب میبینمت. دوستتدارم

HOT HUSKY Where stories live. Discover now