☆☆☆یه ستاره از آسمون وردار،
بذار تو دستای من
تا راهه هر دومون روشن ترشه
من آینده مو با بودنت روشن میخوام
بیا این رویا رو به واقعیت تبدیل کنیم☆☆☆(ووت=ووت یک کلام ختم کلام)
S t a r t i n g
لویی با ورود به عمارت تامیلنسون
به بهانه اب زدن به صورتش و شستن دستهاش
از اون دو جدا شد ،پاول فرصت رو برای مکالمه با لیام مناسب دید
در واقع یکی از هدفهاش این بود که بزودی با لیام پین
ملاقات کنه... پس اونو به پشت میزه سرو شده دعوت کرد.
لیام ک با تعجب فضای داخلی عمارت رو وراندازمیکرد
پاول شرح داد:
*تامیلنسونِ بزرگ،چهار روزه که از دنیا رفته
و خانواده،همگی به نیوروک نقل مکان کردنلیام با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
×و لویی تنها تو این قصر بزرگ مونده؟پاول ک لیوان ابش رو سرمیکشید با اهستگی گفت:
*آره و همه ی،افراد خدماتی خونه رو هم رد کرده...×تحت تاثیرقرارگرفتم،چه فرجام تلخی
*لویی،زیادی تنهاست و به رفاقت باشما
و، (هری) احتیاج داره...
و ظاهرا هری رو بشدت دوستداره.
شما باهم همکارید؟لیام میتونست با ادبیات خودش ساعت ها اون مرده چهل ساله رو درس بده اما،در ارامش حرف زد
نمیخواست وجهه ی اعتماد پاول ازبین بره.
فاصله ی سنی اونا زیاد بود
و عقلش دستوره احترام میداد×اون گفته ما باهم رفیقیم؟
پاول لبخند دندان نمایی زد و چنگالی برداشت:
*من فقط حدسهایی میزنم...چون لویی گفته بود دوستهاش به وِست اومدنپاول، ازش خواست لیوانش رو پر کنه،
لیام وقتی دستشو به طرف لیوان برد
پاول دیوونه شد،مچ دست لیامو گرفت
دستشو بادقت چکاب کرد
صبر لیام به سر رسید...چون
چندثانیه بعد وقتی خودش یاده
عادتی ک داشت افتاد و دستشو بیرون کشید.
و محکم گفت:×ظاهرا،همنشینی با لویی تامینلسون
روی شما هم اثرات مخربی گذاشته.پاول با شرمندگی:
*ببخشید ولی من فقط خواستم مطمئن بشم
دستت رو زخمی کردی...لیام با حرص و بلند ترازقبل اعلام کرد:
×لامپ توالتم بخواد روشن شه چندثانیه طول میکشه،
چجوری اینقدر زود از دست شروع میکنی که به پا برسیپاول نفسشو بیرون داد
با اضطرابی ک داشت،حالا قیافه ش مسن تر میزد
*ببخشید،ولی مطمئنم مشکلت،خیلی جدیه...
من ،میتونم کمکت کنملویی که سروصدای اون دو رو شنیده
با یه تیشرت خاکستری گشاد و
یه شلوار سفید پوشیده بود
از دور پرسید:
_چه خبره؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...