قالَ فر : [از کودکی
شمردن ستاره ها
برایم کاری هولناک بود
زیرا که در آسمانی بی ستاره
همیشه ابرهای سیاه
در هم تنیده است
تا چشمهایم درخشش آسمان را نبیند]ترجمه:میدونم ووت میدید ولی،بازم کمه
S t a r t i n g
لیام توی فکر بود و بعد از خط خطی کردن چند
پرونده،خودکارو روی میز پرت کرد و کتش رو
پوشید،
لویی که منتظر شنیدن راهکارپیشنهادی بود
بعداز دیدن واکنش غیر منتظره ی لیام گفت:
×من چیزی به ذهنم نرسید،تو اگر
راهکاری داری میتونی بگی...لیام یه بشکن زد و گفت که موفق شده
~من،فکر کردم بگم میرم گلدن...چون پدرم منتظرمهلویی از ایده ای که شامل حال خودش نمیشد
دوی مبل وا رفت
×میشه پدرت منتظر ما باشه؟
چون ناسلامتی ما دوتاییمون انتخاب شدیم.لیام پشت کله شو خاروند
و نفسشو بیرون پرت کرد و به سمت خروج اشاره داد
و بلند بلند فکر کرد،جوری که لویی کامل اونو شنید
~امیدوارم چیزی که میخوام توی بسته باشه...
و این بازی تموم شه،
چون دیگه نمیخوام زین ازم دروغی بشنوه یا دلخورشه.باهم از اتاق خارج شدند و لویی یه اعتراف کرد
×تو،توی هر شرایط زین رو کنارت خواهی داشت....
مطمئن باش عشق قدرتمندترازین حرفهاسلیام به جمله ی مهم لویی توجهی نکرد
چون اصلا حواسش نبود
هری و زین با دیدن اون دو
دستپاچه هرکدوم طرفی رفتند و مثلا
از حضور یکهویی اونا متعجب شده بودند
و همزمان پرسیدند کجا؟هنوز تا۸،چهارساعت وقت داریم.لیام با چند قدم نزدیک زین شد ودستهای
اونو توی دستهاش گرفت:
~از گلدن هردومونُ احضار کردن و زودی برمیگردیم
ولی اگر امشبو نشد بریم بیرون ناراحت نمیشی؟زین بعدازینکه آب دهنش رو قورت داد
و به هری نگاه کرد تا از صحت نقشه شون مطلع بشه و
هری دستشو جلوی دهنش گرفته بود،بریده بریده گفت:
_ف ق ط، ز و د برگردید دیگه.هری سرشو تکون داد،و زین لبشو از داخل گازگرفت
و لویی ام نزدیک هری شد و
اونو به آغوش گرف و با معذرت بوسیدزین حس میکرد لیام،الاناست بویی ببره،چون مشکوک بود و نگاهش رو به چشمهای زین داده بود که برق
ناشی از نقشه شون بیشترازپیش بود،
قلب زین بی قرار توی سینه ش میکوبید و از سرانجام کارشون میترسید... رنگش پریده بود، عین رنگ چهره ی لیام که به زردی میزد،
چندثانیه ایی که نگاهشون بهم گره خورده بود
برای زین ساعتها طول کشیده بود
و تقریبا شبیه گرفتارشدن توی برزخ بود.
_چیزمهمی میخای بگی؟~اگه کارم طول کشید
این یعنی...بزودی خاطره شو برات تعریف میکنم_مراقب خودتباش...
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...