روز بعد در محل کارش
بعداز اتمام کار وقتی که از خستگی دستهاشو بالای سرش برده بود،درب اتاقش زده شد...
سوئیچ و کیف لپ تاپشو از روی میز برداشت
که یکی از پسرهایی که براش کارمیکرد
بعد از اجازه درو باز کرد
و حضور جمااستایلز
رو گزارش دادکه وقت ملاقات میخواد،
هری با لبخند به استقبال خواهرش رفت...جما بعد از بغل کردن هری و بوسیدنش
:مزاحمت که نشدم...هری بعد ازچک کردن ساعت مچیش،
به سمت خروج از راهرو اشاره داد تاجما جلو بیوفته...هری:نه،فقط اشکالی نداره بریم یجای دیگه حرف بزنیم؟
جما: خوب اگر هنوز کاری برای انجام داری،من فقط چند دقیقه اومدم ببینمت و ...
هری:خیلی خوب،من کارم تموم شده بود
دوشادوش هم از ساختمون بیرون زدن،
جما درون آئودی برادرش نشست
و به صندلی چرمی و نرم تکیه داد ،
حس خوبی داشت چون داشت
اولین بارهارو با هری تجربه میکرد
اولین بار بود توی ماشینش نشسته بود ،
فضایی رو نفس میکشید که پر
از عطر خوبه تام فورد وانیلا بود...و توی ماشین از تمیزی برق میزد
عین خود هری که همیشه در
بهترین وضع ظاهری بود
بدون کوچیک ترین چروکها روی لباسش و
غیر از فرهای موهاش که
همیشه بهم خورده بود...
بدون نشستن گرد خاک روی کفشهاشهری بعداز بالا رفتن از یه خیابون
وقتی که هنوز نگاهه
جمارو روی داشبورد میدید گفت:
به چی فکر میکنی؟
اگر دوستداری میتونی توشو ببینی
من توش اسلحله و اسپری فلفل و آت و آشغالی ندارم.جما:سو تفاهم نشه، من حواسم جای دیگه ایی بود.
هری:خداروشکر،دوستداری کجا وقت بگذرونیم؟
جما:برای من فرقی نداره...
هری:ولی من حس میکنم دوستداری،بیای خونه ی من
جما:اونجارو برای راحتی بهتر میبینم
هری:آره،شاید درد دلهای خواهری برادری مون ساعت ها طول بکشه...
جما:چجوری یه پسر میتونه اینقدر ماشینش برق بزنه؟
حاضرم قسم بخورم اگر هرجای ماشینتو انگشت بکشم
هیچ گردی نداره...هری:آخه ماشینم
کادوی آخرین تولدیه که هگموند پیشم بودجما:فقط برق روی ماشینت که نیست
هری خندید و گفت: هگموند آدم خیلی منظمی بود
جما:خیلی دوستدارم ازش بشنوم
هری:چشم، اگه اجازه بدی اول برسیم به آلونک من.
هری، یه موزیک رو پلی زد و یه جایی وسط
حسهای خوبش پرت شد،خواهرش برای اولین بار اینقدر نزدیکش شده بود که
واسه ی صحبت خارج از خونه قرار میذاشت
و مهم تر اینکه، اون برای بار اول
یکی از اعضای خانواده ش مهمونش میشد...
BINABASA MO ANG
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...