قال فر:[ستاره جان ،وقتی تو آسمون بودی
اگه کسی هرشب نگات کرد
اون دوست واقعی توئه
همونکه هرشب دعا میکنه
کاش امشبم براش بدرخشی]S T A R T I N G
خوشبختی از واژه هاییه که در طول زمان
بارها و بارها،عوض میشه
هربار به وسیله چیزی تغییرمیکنه
برای هری استایلز معنی خوشبختی
از روزی که از خانواده ش دور افتاد،فرق کرده بود
چون بدست آدمهای بدی افتاد و شکنجه شد
پای اشتباهات پدرش بود،
معصومیتشو ازدست داد
همینقدر عجیب
اون خوشبخت نبود
اما
فراموشی تنها هدیه ای بود که گذر زمان
بهش داده بود
هری در کنار پدره جدیدش هگموند،
هیچوقت پشت سرش رو نگاه نکرد
قوی موند و جلورفت
اما امروز فرق میکردبعداز۲۲سال،لازم بود ترس رو به جون بخره
هری با همراهی دوستش زین
قصد داشت به بلند ترین نقطه ی زندگیش بره
بایسته و از بالا به روزهاش نگاه کنه
وحشت خاطرات کودکیش
رگ و پی میتراشید و
سنگ رو آب میکردبرای اولین بار میخواست،بگه قوی بوده ،
چون ناجی داشته...و اون روزهای متعفن و حال بهم زن
پرونده ش بسته شده و ازش یه خاطره کریح مونده
زین اون نوارتیپ رو توی دستهاش فشار داد و خودش رو برای شنیدن روایتهایی ساده مثل ادم ربایی حاضر کرده بود...اما این آدم ربایی با همه ی ادم ربایی هایی
که پشتش تهدید برای دریافت پوله،فرقداشتدستهای هری با آخرین قدرت
در حال فشار دادن اون عروسک زشت بود،
و به سوزوندن عروسک فکر میکرد
و چین های پیشونیش از هر لحظه بیشتر میشد....
سکوت رو شکوند....و انگار همون لحظه زمان
بعد از چندبار کوبیده شدن قلب دردمندش، ایستاد+بوی جنازه های باد کرده ی اونجا
باعث میشد صدای مگس هارو دقیق تر بشنوی
واقعا تهوع آور بود،
فضایی تاریک و نمور،
نمیدونستی لرزی که به
وجودت نشسته از سرماست
یا از وحشته تاریکی،
وحشت ازون نوره چشمک زنه قرمز
اونجایه جهنم یخی بود...
که هیچ کس بعد از
گرفتار شدن توش راهه فراری نداشت
یه عده کفتار صف بسته بودن برای سلاخی کردنت
اونها یه پایین تنه میخواستن تا کثافت وجودشون رو
توی معصومیت هامون بریزن
وقتی اونجا باشی امیدت رنگ میبازه
میشه همرنگ اون محیط
YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...