قالَ فر:[اینجا جاذبه در دستهای توست
لطفا،ستاره های روشن را
در آسمان فن فیکم نگهدار
من به معجزه ی
دستهای کهکشانی ات
ایمان اورده ام
همراهم باش تا انتهای شب]S t a r t i n g
لیام اصلا حواسش به پرونده هایی ک زین منظورش بود و کارت کِی هایی ک روی میزش ریخته بود....نبود.اون فقط عصبانیت زین رو میدید و عقلش واسه اروم کردن زین فرمان نمیداد.
که یک نفر از بچه های طراحی بعداز اجازه ی ورود، وارد شد و با نگاهیی به زین اب توی دهنش رو
بسختی قورت داد و بشدت ترسیده بود
و پاورچین پاورچین نزدیک لیام شد
÷مدیرپین،لازمه فورا ایمیل پوسترهارو چک کنید.زین برای اخرین بار نظرش رو بلند گفت
×گفتم که اونا کنسله...چرا وقت کشی میکنید.طراح با چهره ای هراسان سرشو تکون داد
÷ببخشید،مستر مالیک...ما دوباره...زین مجدد چینی ب ابروهاش داد
×برو بیرون و همه رو از اول طراحی کنید...لیام سرفه ایی کرد و لپ تاپش رو به طرف طراح و زین چرخوند و انگشتش سمت طرح نارنجی و زرد گرفت گفت:
+من فقط با این مشکل دارم،فک کنم گفته بودم
که ما نیازی به نشون دادن رنگ لعابی که فصل پاییز رو نشون بده نداریم....
بنابراین هفت طرح قبلی بره برای چاپ،خسته نباشیدطراح ک پیروزمیدان شده بود از دیده زین خارج شد ولی اینبار زین بود که
شکست بدی خورده بود...کت چرمش رو برداشت و از روی لجبازی پوشید و خواست از اتاق خارج شه
که لیام با شیطنتی که تا الان مخفیش کرده بود
از روی صندلیش بلند شد
و گفت:
+منم گشنمه...بریم دوتایی بریم ناهار بخوریم؟زین با حرص موهاشو از روی پیشونیش ب عقب ریخت
×فکر میکردم،بخاطر شیرینیِ زبونت پرو بنظر میرسی.لیام با لبخندی کمرنگ و دلتنگی ک دیگه تحملش رو نداشت گشنگی و تایم ناهار رو بهانه کرده بود
+خوب هم غذا میخوریم....
هم برات توضیح میدم همه چیو،....
حرف میزنم......میگم.....هرچی بخوایُ×حتی اگ بشنومم شاید دیگه ادامه ایی توی رابطمون نباشه
قلبش فشرده شد و نفسش بند اومد،
این حرف شوخیشم قشنگ نبود
+من بازم دوستدارم بشنویش و بعد قضاوتم کنیزین جلوتر از اتاق خارج شد و لیام پشت سرش دوید.
زودتر وارد اسانسور شد و درب بسته شد،
و لیام با حرص دستش رو روی دکمه بازشدن درب گذاشته بود،چند نفر با فضولی در حال تماشای لیام
بودند که لیام ترجیح داد سکوت کنه
و وارد اسانسوره بعدی شه.
با ناامیدی قدمهای کوتاهش رو برداشت و در طول سالن
راه رفت،زین رفته بود...
کنار باجه ی نگهبانی ایستاد و پرسید:
+مالیک رفت؟
ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...