هری با ورودش به کمپانی استایلز
یکراست به اتاقش رفت که پشت سرش
زین هم عصبانی وارد شد و
دست به کمر و معترضانه ایستادهری: خیر باشه
زین: انگار تو کلا شرت باید به ما برسه
هری: حالا اتفاقی افتاد ،من دو دقیقه رفتم
لیامو دیدمو اومدم؟زین: تو کشور شما ۲قیقه، ۲ساعتو ۴۸دقیقه ست؟
هری: ساعت گرفتی؟
زین: رفتی تو مخش انداختی که بیاد
خونه ی تو بمونه؟ تو چیکاره شی؟
ببینم باز با اون کاپلت چی ریختی روی هم ،
اینبار قراره چه متودی روش پیاده کنید؟هری: آروم باش، جف چندتا مهمون داره...
اوضاع توام ک معلومه،میاید پیش هم میمونید،
توقع داشتی بگم بمون دوران نقاهتت
رو توی بیمارستان به سر کن؟؟؟
من بعد اون اتفاق با لویی بهم زدم...زین: بهم زدی که زدی، حالا میخوای بندازی تقصیره ما
هری: من دنبال مقصرنیستم،مقصراصلی لویی بود
هرچند تو ماجرا رو کامل نمیدونی...زین: باهاش قهر کردی فقط،همین؟
هری: باید میگرفتم میزدمش تا راضی شی؟
زین: تنها کاره مفیدی که میتونستی بکنی
هری: من از طرف لویی و آدماش معذرت میخوام، لطفا دیگه م راجب اون روز حرفی نزن...
زین:متاسفم، ما خونه ی تو نمیایم...خودم برای چند روز یه سوییت رزرو کردم که اونجا ازش مراقبت میکنم، الانم اومدم بگم دیگه یک دقیقه ام اینجا نمیمونم...
زین بعد کوبوندن چندکلید روی میز
از اتاق بیرون رفت
هری سرش رو بین دستهاش گرفت
و نفسشو حبس کرد
هرچقدر لیامو راضی نگه میداشت،
نمیتونست صاحبش رو آروم کنه
و بدون شک این جبهه گرفتن های
زین بزودی تاثیرشو روی لیام نشون میداد...
نمیدونست چرا اون لحظه تصویره لویی از جلوی چشاش دور نمیشد ، قیافه ی داغون شده ش
و زخم های روی صورتش...چرا نتونست جلوی این فاجعه رو بگیره؟؟؟
لیام کم نذاشته بود ،
ولی در قبالش درسه سختی رو از
بادیگاردهای لویی گرفته بود
لویی....
اون الان کجا بود؟
چی تو فکرش میگذشت؟
آیدان مُرده!!!
ادوارد...تا اخر ساعت کاری توی اتاقش موند
و بدون پاسخ به خداحافظی های
عواملش از شرکت بیرون زد
پشت فرمون ، رفتار و عکس العمل های لویی رو تو ذهنش سبک سنگین میکرد که روی خطش یه پیام دریافت کرد ، فورا بازش کرد
یه آدرس و ساعت ....
از شماره ای ناشناس
چه معنی میداد ؟
از پاک کردن پیام منصرف شد
و گزینه ی تماس رو انتخاب کرد
که...خاموش بود
توی خونه ش
دو ساعت بود که باحوصله ،
سوییت مهمانه خونش که
استفاده نشده بود رو مرتب کرد
اونجا دیوارهای شیشه ایی داشت
به سبب اینکه ورودیش از پشت حیاط بود
در نگاهه اول کسی اونو نمیدید
ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...