8:45 دقیقه صبحهری و لیام توی دفتر بزرگ فشن شو
و مدلینگ خودشون مشغول کار بودن،
هر دو عاشقانه وارد این حرفه شده بودند
و به این کار عشق می ورزیدند
و از صاحب های بنام کمپانی
تولید لباس بودندو در کنارش برای برند های
تاپ دیگه
شوی لباس میذاشتن اما
فشن شوی امشب واقعا
واسه هری فرق داشت
قد یک متر و ۸۱سانتی خودش
باعث شده بود
از بقیه سرتر باشه و معمولا
تو اینجور روزها
تو بهترین وضع ظاهری حاضر میشد ،با باز کردن چند تا از دکمه های
پیراهن سفیدش
تا پایین سینه ش نمای جالبی رو
به چشم هر دختری می انداخت ،
و اون کت که همرنگ چشمهاش بود
دیگه نور علی نور بود ،و کفش های براق ورنیش انرژی خاصی
رو ساتع میکردامشب یکی از شو هایی بود
که لیدی و جنتلمن ها قرار بود
لباس های ست خودشون رو به رخ بکشن
هری با آب و تاب خاصی
حتی تو آرایش ساده ی مدلینگ ها
نظر میداد
یا گاهی محو تماشای لباس های تنگِ
لیدی ها میشد ،
و بلند میگفت این یکی محشره ،و گاهی هم کت های خاص جنتلمن هارو
فرم میداد و میگفت خیلی هات شدی
همه فکر میکردند علاقه ی زیاد هری
به اون لباس ها فقط بخاطره اینه
که اون
رییس این کمپانیِ ، اما هری
واقعیتی تو زندگیش داشت
که غیر قابل انکار بود
اون یه بایسکشوال بودو هورمونهای بدنش اونو به سمت
زن و مردهای جذاب میکشوند
بینشون تفاوتی قائل نبود
لیام همیشه ازین بابت خوشحال بود و
این موضوع رو یه جور تزریق انرژی تو
وجود مدلینگ هاش میدونست.کمپانی هرولد یکسال بود که به
استایلز تغییرنام پیداکرده بود
یعنی از وقتی که هرولد
تبدیل شده بود به هری استایلز
اون شو با بهترین نحو برگزار شد
و کمپانی شد تیتر یک اخبار فشن شوهاحالا وقتش بود که لیام و هری باز
با دوستاشون جشن بگیرن
اما مخالفت هری ، دل لیامو شکوند
و برای همین از هم جدا شدنهری بعد از سپردن سوئیچ ماشینش
به راننده ی شخصیش،
تصمیم گرفت کمی پیاده روی کنه
این تهه کشیدن انرژی یهویی
واسه هری جذاب نبود
اما احساس خفگی داشتلیام بعد از میل کردن چندتا فحش واسه هری ،
دیگه سروکله ش سر راهه هری
سبز نشد و جدی جدی از هم
جدا شده بودند...هری بعد از گذشتن از یه مسیر طولانی،
که تقریبا یکساعت گذشته بود
همراهش چندبار زنگ خورد
اما به خیال اینکه،
تماس ها از طرفه لیامه ،
مدام بدون اینکه صفحه تماسو
چک کنه ریجکت زد
و بعد از ده بار با کلافگی همراهش
رو نگاه کرد و دید تماس از طرف
راننده ی شخصیشه
و فورا جواب داد.
ESTÁS LEYENDO
HOT HUSKY
Fanfic❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...