یه قول رنگی میخوام بهتون بدم ،
ازین به بعد هرکی ستارمو نارنجی کنه
ستاره ش میشم(ووت میدم بهش)☆☆...باستاره هاتون تو قلبم موندگارشید...☆ ☆
S A T A R T
با کندن پوست بلند شده ازلبش
و حس یه سوزش
از روی تخت بلند شد....اتاقش در سکوت و تاریکی مطلق بود
نمیتونست تشخیص بده چقدر رو تخت
بوده و چندساعت به سقف نگاه کرده
چون مطمئن بود نخوابیده
وقتی زبونشُ روی لبش کشید
شوری خونو حس کرد
که ضربه ای به درب اتاقش خورد×تعطیله...
_اقا،میشه درو واکنم بیام اینو بزارمو برم؟
دیوید خدمتکاره ۵۰ساله و مجرد
خونه این جملاتو درحالی میگفت
که گوشش رو به درب اتاق چسبونده بود.لیام برق اتاقش رو روشن کرد و
قیافه ی اشفته ی خودشُ توی اینه ورانداز کرد
چشمهای متور و قرمز
لب پاره با بینیِ کبود
و پوستی زرد شده
انگشتشو توی وازلین چرخوند
و کمی ازش روی لبش پخش کرد
بازم ضربه ای دومی که به درب خورد×دیوی من الان پناسیل اینو دارم
که قهوه ایت کنم،
میخوای درو وا کنی؟....خود دانی..._شما چندساعته که اونجایی،تازه ناهارم نخوردید...
×در عزلت خویش گوه خوردم سیرم
_ظاهرا اینارو نیازدارید، پدرگفتن...
×پدر هرچی بگه دیوی، این روزا تخم چپم،
حرف تخم راستمو قبول نداره..._آقا قربونتون برم،من این جعبه هارو میزارم تو راهرو
لیام فورا درب رو باز کرد،
دیوید تو جاش خشکش زده بود و پلک نمیزد×هلو دیوی ، خوب از اول بگو سفارشام رسیده
انگار جونیات ،زیادی تو کفه صغری و کبری بودی...دستی روی موهای خودش کشید
و اون هارو مرتب کرد
جعبه هارو از
دیوید گرفت و توی اتاقش برد_رنگتون....پ ر ی د ه....من یه چیزی میارم بخورید.
دیوید هول شده بود و چند قدم عقب برداشت
که لیام متوقفش کرد×جووون دیوی، من فقط یه چیزی میخورم،
اگه گفتی چی؟چشای دیوید برق زد
_اون پسر واقعا زیباست ،وقتی داشت میرفت....
لیام نگران شد و سینه به سینه ی دیوید ایستاد
×الان وقته سکته مغزی زدن نیست،
بگو ببینم وقتی میرفت چی شد؟دیوید آب دهنشُ قورت داد و
جمله ی ناتمومش رو کامل کرد:

YOU ARE READING
HOT HUSKY
Fanfiction❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فراموش کن _من دیگه نمیتونم بهش فکر نکنم _به چی میخندی؟ _بهش که فکر میکنم،خندم میگیره #Friendship #Frie...