🔰part 8

885 241 612
                                        


ساعت دیواری ،۸صبح رو نشون میداد...
بعد از گرفتن دوش با یکی از راننده های
کمپانی تماس گرفت،
و زود از خونه بیرون زد
لیام از صبح بیست بار
به همراه هری تماس گرفته بود که همه شون
میس کال افتاده بود
هری به کمپانیش رفت و در حالیکه از عصبانیت تموم رگهای صورتش بیرون زده بود هر کسی از دور هم متوجه برافروختگیش میشد ،
این آتش فشان هر لحظه ممکن بود
با درومدن کوچیک ترین صدا از سمت
پرسنلش فوران بزنه.

لیام دستش رو به علامت سکوت
با سمت بینیش برد و جو متشنج رو اروم جلوه داد
هری بعد از رفتن به اتاقش درو محکم بهم کوبید
و توی اتاقش به بک گراند شلوغ شهر
که حالا از طبقه سی ام نگاه میکرد زل زده بود ...

که درب اتاقش باز شد

هری:لطفا هر جور برنامه ی امروز رو کنسل کن

لی: فکر کردی کمیل نیست من قراره برنامه هاتو هماهنگ کنم؟

هری:از راهی ک اومدی برگرد، یه چند وقت جلوی چشام نباش.

لی:یه چندساعت نبودم، اینه حالت...
چند وقت نباشم
که تو اتمسفر حل میشی.

هری:به اونجام

لی:اوووو ، چه ادبیات سلیسی ،مگه داریش؟

هری:خایه شو داشتی دو دقیقه دیگه بمون
تا ادبیات جهانو برات درس بدم .

لیام خودشو روی مبل راحتی انداخت و گفت:
بی زحمت دستور بده ، یه تخت خواب پُر از پَرِ قو هم برامون بذارن جلوی پنجره...
چون ممکنه تا شبم درست طول بکشه.

هری:چرا به هیکلت برنمیخوره ؟

لی: یبار تو عمرت از یه نفر جواب نگرفتی ،
ببین چجوری سلولهای تحتانیت در حاله سوختنه.

هری:پاشو، تن لشت رو ببر بیرون ....
نه وایستا...
قبلش یه شماره از بابات اونجا یادداشت کن.

لی:گفتن ،یه آئودی قرمز از دیشب توی پارکینگه.

هری:چی؟ درست بنال ببینم. چی نشخوار کردی؟

لی:خوب خوب ، قهوه ایمون نکن ... ماشینت صحیح و سالم پایینه. مثل همیشه کار بابام بوده.تامیلنسونم چیزی ازماجرا نمیدونه چون، اون دو نفری که میخواستن ترو بقاپن...رو فرستادیم پی باقالی.

هری:میخواستن منو بدزدن؟
بابات چرا تو کار من دخالت میکنه؟ ؟ ؟ ؟

لی:تو هیچوقت بلد نبودی تشکر کنی.

هری:به اون ربطی نداشت

لی:ببند بابا

هری:مطمئنی پایینه؟

لی:متاسفم ازینکه اندازه ی آئودیت برات مهم نیستم،
ولی این یه گزینه به هیچ جام نیست...

هری:باید چیکار کنم؟

لی: باید فوری بابامو ببینی،
تا بگه تو چه دردسری افتادی

HOT HUSKY Donde viven las historias. Descúbrelo ahora