🔰part 30

345 95 406
                                    


قالَ فر :
[یا اهلِ ووت ،بیایید فاش کنید
رازه ستاره ی مفقود شده را
کمی برایم از کهکشان نارنجیتان بگویید
ردای نور بردارید
عبور کنید از تاریکیه نوشته هایم]

کلامِ فَر :
[ووت و کامت فراموشتان نشود
زیرا که به عذاب علیم دچارخواهید شد]
.
.
.
.
.
.

S t a r t i n g

Loc: Vest village▪[Larry]

کنار هم روی تپه ایی که تک درختی سایه شو
به اطراف داده بود،
روی چمن های سبز و براق نشسته بودند

باد خنکی بین شاخ و برگ های درخت تنومند و
همچنین موهای اشفته ی هری درحال چرخش بود،
ابرهای پنبه ای آسمون و منظره ی پیش رو
اونجارو شبیه قطعه ای از بهشت کرده بود
لویی جعبه ی فلزی رو از جیب کتش بیرون اورد
و یه نخ سفید سیگار رو بین لب هاش گذاشت،
و هنوز فندک نزده بود
که چشمهای هری رو در انتظار دید
جعبه رو روی چمن ها انداخت و
بعد از بازدمی محکم
روی موهای خودش دست کشید...
انگار زیادی کلافه بود
هری به ساعت گوشیش نگاهی انداخت
۱۲:۴۶دقیقه بود،اون عملا دلش میخواست
ساعت ها
از بالای همون تپه ،در کنار کسی که قلبش
وقتی پیش او بود محکم تر میزد،
به دهکده رویایی نگاه کنه تا زیبایی ها کامل ترشه.

کمی خودش رو لوس کرد و سرشو روی شونه های
استخونی لویی ک از زیر اون کت رسمی پهن تر میزد
گذاشت، لویی هم دستش رو دور کمر هری حلقه کرد
وگفت:
_تو چقدر منو دوستداری؟

هری از پاسخ دادن به این سوال واهمه داشت،
اون خودش هم از میزان این علاقه چیزی نمیفهمید
آخه در رویاش بیشتر کنار لویی بود تا بیداریش
ذهنش رو متمرکز کرد ،
به صدای قلب بی قرارش گوش داد خواست لبهاشو تکون بده
که لویی باز هم ادامه داد:

_وقتی بچه بودم،شبامو با یه قصه تکراری میخوابیدم،
مامانم همیشه کنارتختم مینشست و برام قصه میگفت،قصه ی تنهاییِ یه سگ که خیلی چموش بود به قلاده بسته شده بود، تا ....صاحبشو اذیت نکنه

هری داشت به راز های عجیب زندگی لویی
دست پیدامیکرد،اون واقعا اومده بود
که چیزهایی رو بگه....پس دوباره ادامه داد

_به قلاده بسته شده بود،
تا راهی ک صاحبش داده رو بره
چیزی ک اون گفته رو مثلا بیاره....یا هرچی
تا صاحبش اونو دوستداشته باشه...

هری سعی داشت درک
و نتیجه ی درستی
از حرفهای
لویی داشته باشه،
برای همین...مدام تصویر کوبیده شدن
هاسکی به ماشینش توی ذهنش پلی میشد
که اونو اذیت میکرد،
لویی واقعا عاشق سگهاش بود؟

_اون سگ،مهربونی صاحبش رو
در کنار قلاده میتونست داشته باشه

هری وقت دستهای لویی رو از دور کمرش شل تر از قبل
احساس کرد، اب دهنش رو بسختی قورت داد
و ترسید،دل صاحب اون هاسکی؟واقعا شکسته بود؟
کاش میتونست بی واهمه این سوالُ از لویی بپرسه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

HOT HUSKY Où les histoires vivent. Découvrez maintenant