chapter 1

3.3K 449 381
                                    


سلام من بازم با یه فیک جدید اومدم

خوشم نمیاد چیزی رو اسپویل کنم، پس این سورپرایز می‌مونه.

فقط اینکه داستان عاشقانه، رازآلود و جناییه!

تنها چیزِ واضح اینه که این بوک، زوییه

میدونم که زویی رو فقط برومنس شیپ می‌کنید اما خب این فقط داستانه.

و به قول یکی از دوستام: مهم نیست شیپ‌های فیکشنت چی باشن، چه زویی، چه زیام، چه زری و یا چه لری؛

تو برای بوکت یه داستان داری و این مهم ترینشونه.

و مرسی از دایانای عزیزم چون بهم روحیه‌ی خوبی داد تا شروعش کنم.

از شما دوستان می‌خوام،

اگه خوشتون نمیاد، فقط این بوک رو نخونید همین.

نه توهینی و نه اجباری!

اگرم دوست دارید تو فضای داستان غرق شید و یه چیزِ جدید رو امتحان کنید

همراهم بمونید.

خیلی ممنون از همگی..

.
.
.
.
.

زین : لویی؟ خواهش میکنم برگرد خونه.. من نمیتونم اینجا رو بدونِ وجودِ تو تحمل کنم، از وقتی رفتی و هیچ نشونه ای ازت نمونده دارم دیوونه میشم، من نمیخوام اینجا بمونم تا نقش پسرِ خوبِ خانواده رو بازی کنم.. لویی من بهت نیاز دارم.. خواهش میکنم جوابمو بده.. لو من دوستت دارم..

صدای پر از دردِ زین و لحن غمزده و عاجزش باعث شد تا لو اشکی که بی اجازه از چشمش سرازیر شد رو پاک کنه و بغضشو قورت بده..
به سختی لبهاشو از هم جدا کنه تا حرف بزنه اما دوباره اون صدای دلنشین مانعش شد.

زین : دارم صدای نفس هاتو میشنوم، میدونم حتما یه جای سرد نشستی و حواست نیست ممکنه چقدر مریض شی... خواهش میکنم یه چیزی بگو لو

صدای خشدار و گرفته ی پشت خط باعث شد، قلبِ زین بشدت به سینه اش بکوبه..

لویی : من دیگه.. هیچوقت به اون خونه برنمی‌گردم..

چشمهای خیسش رو به آسمونِ آبی دوخت و گذاشت صورتش باز هم بخاطر اشکهاش خیس بشه..
سعی کرد دردِ توی قلبش رو نادیده بگیره اما نمیتونست.. زین خوب اونو شناخته بود.

توی کوچه ی تنگ و تاریکی، درحالی که یه گوشه جمع شده، داشت به حرفهای برادرش گوش میداد.. برادری که هیچوقت لو رو یه برادر نمیدونست..

و نه حتی یه دوست.. چیزی بیشتر از اون..
کاش لویی این رو میفهمید.

زین : پس من میام پیشت..

لویی : نه زین

زین : تو حق نداری ترکم کنی!

لحنش عصبی و بشدت ناراحت بود.. نفس های نامنظمش رو میشد شنید، لو میتونست حدس بزنه زین بی قرار تو خونه قدم میزنه و درحالی که موهاشو میکشه سعی می‌کنه خونسرد باشه..

لویی : دوستت دارم برادر

" love you bro "

نمیدونست همین جمله کافی بود تا اون پسر برای بار هزارم بشکنه، و نتونه حرف بزنه..
و بعد این لویی بود که گوشیشو خاموش کرد تا به داخلِ خونه برگرده..

اون روز، بدترین روزِ زندگیِ زین بود.
لویی اونو ترک کرد، لویی اونو با یه قلبِ شکسته ترک کرد و هیچکس شاهد نبود..

شاهدِ زمزمه های زین پشتِ خطی که خاموش بود

" هی.. هیچوقت فکر نکن ما برادریم
ما برادر نیستیم
و ما حتی دوست هم نیستیم
چون من... من عاشقتم "

.
.
.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now