ep8

2.6K 702 126
                                    

- هی سلام! بابات کجاست؟
- نمیدونم.
پسر با بی توجهی همونطور که سرش توی موبایلش بود جواب داد.
-نمیدونی؟یعنی هیچی نگفت؟
-نه.

دختر سرش رو تکون داد و به پشتی صندلی تکیه زد.
- خب حالا...بگو ببینم چه حسی داری؟ درمورد مدرسه جدید، معلمای جدید، دوستای جدید!
سر تهیونگ جوری با سرعت سمتش چرخید که باعث شد تو جاش بالا بپره. پسر چند ثانیه با چشمایی بی حس بر اندازش کرد، بعد همونطور که چشم غره میزد به جلو چرخید و دوباره مشغول گوشیش شد.
اوکی، تهیونگ ازش بخاطر این پیشنهاد کینه داشت.
- نمیخوای جواب بدی؟
-...
- باشه! ولی بدون من صلاح خودتو میخام‌.
با اینکه نمیدیدش میدونست اخم کرده. ادامه داد:
- میفهمم از دستم ناراحتی...ولی اگه این نظر پدرتم نبود هیچوقت قبول نمیکرد!
ابروهای پسر بیشتر از این پایین نمیومدن. اینکه پدرشو نوناش باهم دست به یکی کرده بودن تا بندازنش بیرون خودش به اندازه ی کافی اعصاب خوردکن بود و تحمل حرف های عاقل اندر سفیهانه بتای مونث برای قانع کردنش رو نداشت.
- اوه جدی؟ باشه. ولی منی که بابامو بهتر از هرکسی میشناسمو نمیتونی گول بزنی نونا! خودتم خوب میدونی اون حتی اگه بهش فکرم میکرد هیچوقت خودش همیچین چیزیو برنامه ریزی نمیکرد. آخه محض رضای خدا... جایو؟ باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخواین به سربازی رفتن زودتر از موعد راضیم کنین؟
یونگ عی ترجیح میداد سکوت کنه چون واقعا جوابی نداشت که به پسر بده.

سکوتی که تو ماشین حکم فرما شده بود با باز شدن در توسط چانیول و داخل شدنش شکست.
- هی سلام یونگ، چرا عقب نشستی؟ ته این کارت خیلی زشته! نونات بزرگتره داری بهش بی احترامی میکنی
- نمیخوام عقب بشینم!
- چیزی گفتی؟احساس کردم یکی جرعت کرده رو حرف من حرف بزنه... یالا! عقب.
رو کرد به دختر.
- بیا جلو بشین
- گفتم نمیخوام برم عقب! میدونم از قیافه‌ام خسته شدی، ولی خواهشا تا برسیم اونجا تحملم کن چون من دلم میخواد پیش تو بشینم!

یونگ عی، که حتی فرصت نکرده بود جواب سلام چانیول رو بده و در سکوت جدال بین پدر و پسر رو تماشا میکرد، برای پایان دادن به بحث به حرف اومد:
- عیبی نداره چان من پشت راحت ترم. بزار جایی که دوست داره بشینه. راستی اون چیه دستت؟
آلفا جعبه ای که تو دستش بود رو بالا آورد.
- شیرینی...

جعبه رو تو بغل تهیونگی که حواسش به بحث جلب شده بود گذاشت و پسر هم بلافاصله بازش کرد و با استشمام عطرش نفس عمیقی کشید. عطر توت فرنگی برای تهیونگ یه معنی داشت؛ آرامش مطلق.
- یعنی با اون همه عجله رفتی شیرینی بخری؟
آلفا با خجالت دستی به گردنش کشید.
- باید یه چیزی رو چک میکردم. این شیرینیا رو هم برات گرفتم. نمیخوای؟
چشمای پسر با تعجب درشت شد.
-همش مال منه؟
- من تا برسم به ماشین یکی خوردم نوناتم که مثل همیشه رژیمه پس آره. هرچقدر میخوای بخور.

نگاه تهیونگ از پدرش گرفته و با عشق به شیرینی های داخل جعبه دوخته شد.
- پس همشونو میخورم!

AmbitiousWhere stories live. Discover now