ep39

2.5K 758 232
                                    


«ببخشید که به‌ دنیا اومدم آپا»
وقتی این جمله نوشت و کاغذ رو روی میز تحریرش رها کرد، ته وجودش می‌دونست که داره زیاده‌روی می‌کنه؛ اما دلش از پدرش گرفته بود، پس به محض اینکه از نبودن آلفا اطمینان پیدا کرد، از خونه بیرون زد و آواره‌ی خیابون‌های سئول شد. البته این آوارگی زیاد دوام نیاورد چون بکهیون به محض باخبر شدن از اتفاق رخ داده خودش رو به پسرش رسوند و جوجه‌ی ترسیده‌اش رو زیر بال و پرش به خونه برد.
اون اولین باری بود که تهیونگ خونه‌ی پدر امگاش رو می‌دید؛ اما در اون زمان نمی‌تونست خیلی به این موضوع یا حتی فضای اونجا اهمیت بده. از وقتی از ماشین بکهیون بیرون اومده بودن، خودش رو به امگای بزرگ‌تر چسبونده بود و حتی زمانی که مرد ازش درخواست کرد که کمی فاصله بگیره تا بتونه لباس‌هاش رو عوض کنه هم ازش جدا نشده بود. قلب دلتنگ و دردمندش محبت والدینش رو طلب میکرد و در اون لحظه هیچ‌چیز، حتی جونگکوک هم نمی‌تونست باعث فاصله گرفتنش از مرد بشه.

- نمی‌خوای چیزی بگی عدس کوچولو؟
بکهیون امیدوارانه پرسید و درحالی‌که راحت‌تر روی کاناپه می‌نشست، پسرک رو بیشتر به خودش فشرد. تهیونگ بدون اینکه سرش رو از گردن پدرش فاصله بده به نشونه‌ی منفی تکونش داد و حلقه‌ی دست‌هاش رو دور کمر باریک امگای دیگه محکم‌تر کرد.

- اگه بهم چیزی نگی نمی‌تونم کمکت کنم عزیزکم.
بکهیون با جدیت گف و سعی کرد تهیونگ رو کمی از خودش فاصله بده تا بتونه به صورت پسر نگاه کنه؛ اما این کارش توسط تهیونگ بد برداشت شد و باعث شد پسر با پافشاری بیشتری خودش رو بهش بچسبونه.
- نه.
امگای نابالغ با بغض زمزمه کرد و بینیش رو به لباس پدرش کشید.

- یه لحظه لجبازی رو بذار کنار و به من نگاه کن!
بکهیون با کلافگی‌ای که آمیخته با مهربونی بود گفت و بالاخره تونست پسرش رو از خودش جدا کنه.
- خوبه... حالا بیا با هم مرور کنیم چی شده. باشه؟
تهیونگ به نشونه‌ی تایید سر تکون داد و گوشه‌ی لباس پدرش رو توی مشتش فشرد.
- تو جونگکوک رو دعوت کردی خونه و... یه سری اتفاق‌ها بینتون افتاد که نباید میفتاد. درسته؟
- اوهوم.
تهیونگ مظلومانه تایید کرد و بغضش رو قورت داد.

- وقتی چانیول فهمید چی شده، دعوات کرد و تو از خونه زدی بیرون؟ همین؟
امگای بزرگ‌تر با درموندگی پرسید و با نوازش کردن کمر پسر، سعی کرد کمی بهش آرامش بده.

- بابام گفت که من هرزه‌ام.
- واقعا همچین چیزی گفت؟
بکهیون با ابروهای گره‌شده پرسید. باور همچین چیزی براش سخت بود؛ اما احتمال می‌داد حقیقت داشته باشه. وقتی خودش رو جای چانیول می‌ذاشت، شاید نمی‌تونست کاملا درکش کنه؛ اما حداقل می‌فهمید همچین چیزی چقدر می‌تونه حس بدی برای آلفا داشته باشه. وقتی بعد از گذشت چند ثانیه پسر همچنان سکوت رو به جواب دادن ترجیح داد، بکهیون فهمید قرار نیست پاسخی بگیره. پس درحالی‌که آه می‌کشید از جاش بلند شد و این حرکتش باعث شد تهیونگ به اجبار رهاش کنه و جمع و جور روی کاناپه بشینه.

AmbitiousWhere stories live. Discover now