ep10

2.6K 722 110
                                    

وارد خونه شد و نفس عمیقی کشید. همه چیز بدون تهیونگ، براش نمور و بی روح به نظر میرسید.به سمت آشپزخونه رفت و قبلش کتش رو روی صندلی انداخت. لیوان رو از آب شیر پر کرد و یک نفس سر کشید. گرمای غیر طبیعی بدنش نزدیک بودن راتشو یاد آوری میکرد و خوشحال بود که تهیونگ توی مدرسه شبانه روزیشه.
تمام این سال ها هر وقت که راتش نزدیک میشد تهیونگ رو به یونگ عی می‌سپرد و راتش رو تنها با قرص های مهار کننده و البته یاری گرفتن از دست هاش میگذروند. ولی تا کی قرار بود میل و نیاز آلفای درونشو بخاطر احساساتش و گذشتش سرکوب کنه؟

فعلا وقت فکر کردن به راتشو هر چیز مربوط به اون رو نداشت، چون پسرش تک و تنها توی مدرسه جدیدش منتظر پدرش بود تا وسایلش رو براش ببره. پس وقت رو تلف نکرد و مشغول جمع کردن شد. چند دست لباس، لباس زیر، جوراب، مسواک و خمیر دندونش و... وقتی از اینکه همه چیز رو برداشته مطمعن شد چمدونی که حالا کاملا پر و سنگین شده بود رو برداشت و جلوی در گذاشت تا ظهر براش ببره.

کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید. رایحه ی ضعیفی که متعلق به پسرش بود به مشامش رسید و باعث آه کشیدنش شد. هیچی نشده دلش تنگ شده بود. چجوری قرار بود نبودنش تو خونه رو تحمل کنه؟

~~~~~~~~~~

نمیتونست چیزی که جلوی چشمش بود رو باور کنه! اون مردی که خیلی راحت روی تخت داخل اتاق نشسته بود بیون بکهیون بود، نه یک توهم یا رویا! البته شاید توی توالت خوابش برده بود، چون هرچقدر که سعی میکرد نمیتونست هضمش کنه. مردی که این همه سال فقط توی سوشال مدیا دیده بودش رو به روش بود؛ کسی که براش اسم «پدر» رو به دوش میکشید ولی هیچوقت براش پدری نکرده بود و کسی که قلب پدرش براش میتپید، با اینکه خیلی باهاشون بد کرده بود. وقتی
تهیونگ بچه تر بود وصفش، هرشب داستان قبل خوابش بود. وقت هایی رو که پدرش بغلش میکرد و تو گوشش از زیبایی امگای آدامسیش می گفت رو خوب به یاد داشت.همه اون داستان هایی که از یک روز به بعد کم کم محو شدن و تهیونگ حتی نفهمید چرا.
و حالا اون اونجا بود. جلوی روش. بیون بکهیون، اون امگا اونجا چیکار میکرد؟ با سونبه ی جدیدش چیکار داشت؟

- ته-تهیونگ؟!
صدای لرزون و مردد مرد امگای نابالغ رو به خودش آرود. گریه ها و کابوس های شبانه ی تهیونگِ یک سال و نیمه و احساس ترس و نا امنی ای که با نبود مادرش به وجود اومده بود به ذهنش هجوم آوردن... انگار توی اون جسم قرار گرفته بود و با زبون بی زبونی برای بغل شدن و لمس شدن توسط امگا التماس میکرد.

امگا از جاش بلند شد و یه قدم به سمت در برداشت.
- تهیونگ؟
هر قدمی که مرد جلو میومد امگای کوچکتر یک قدم به عقب میرفت. انگار هر دو وجود شخص ثالث رو فراموش کرده بودن و فقط به هم نگاه میکردن؛ یکی با سردرگمی و دیگری با دلتنگی و هیجان.

وقتی بدنش با دیوار راهرو برخورد کرد شکی بهش وارد شد و به خودش اومد. نگاه آخر رو به چشم های اشکی مرد انداخت و با تمام توان شروع به دویدن کرد. هیچ جایی رو توی اون مدرسه نمیشناخت ولی اهمیتی نداشت. برخلاف غریزش که اون رو به موندن و نزدیکی به امگایی که بدنیاش آورده بود تشویق میکرد تهیونگ فقط میدونست که باید بدوه فاصله بگیره. تهیونگ باید بخاطر همه چیز فاصلش رو با اون مرد حفظ میکرد.

AmbitiousTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang