آلفا چشمهاش رو با کلافگی بست و با نوک انگشت اشاره شقیقهش رو ماساژ داد.
-بله آقای لی... بله کاملا حق با شماست... من عذر میخوام... بچهست، بچگی کرده.
نه، تهیونگ بچگی نکرده بود!
کجای تلاش برای اغوا کردن ماموری که برای بازدید از مدرسه اومده، بچگی کردن به حساب میاومد؟-میگید من چیکار کنم؟ مودب باشید آقا! این چه طرز صحبته؟ آقای محترم، پسر من خط قرمزمه! اجازه نمیدم انقد راحت با لقبی که برازندهی خودتونه صداش کنید! من الان سر کارم تا نیم ساعت دیگه کارامو تموم میکنم و تا یک ساعت دیگه اونجام... بله، پروندهش رو آماده کنید میبرمش یه جای دیگه... نه آقا معلومه که نمیذارم جایی که به این چشم بهش نگاه میکنن بمونه!
با عصبانیت تلفن رو قطع کرد و دستی به صورتش کشید.
به همین راحتی! تهیونگ داشت برای سومین بار اخراج میشد. میخواست کی رو گول بزنه؟ خودش بارها رایحهی آلفاهای غریبه رو، یا به عبارتی، رایحهی آلفاهایی که پسرش باهاشون لاس زده یا حتی خوابیده بود رو از روی لباسهاش استشمام کرده بود.نمیتونست کسی رو مقصر بدونه یا سرزنش کنه چون
اشتباه از خودش بود. باید اولینبار که متوجه رایحهی آلفای ناشناختهای روی بدن پسرش شده بود جدیتر باهاش برخورد میکرد تا بتونه از اتفاقاتی که الان گریبانشون رو گرفته بود جلوگیری کنه؛ اما اون زمان اونقدر غرق کارش و فراهم کردن زندگی بیدغدغه برای پسرش بود که حتی درست حسابی متوجهاش نشده بود و زمانی به خودش اومده بود که از هر جهت که به پسرش نگاه میکرد «اون» رو توی وجودش میدید. خوب امگایی که اغلب اوقات فرومونهای آلفاهای دیگه رو روی بدنش به همراه داشت به خاطر میآورد و همینطور حماقت خودش رو به خوبی به یاد داشت که چهجوری با سادگی تمام سعی میکرد امگا رو پیش خودش تبرئه کنه.
پوزخندی زد و نفسش رو با کلافگی بیرون داد. برگشت سر میزش تا هرچه سریعتر به کارهاش برسه. باید تا یک ساعت دیگه به مدرسه تهیونگ میرفت. اون روز باید یکبار برای همیشه اون بچهی یاغی رو ادب میکرد! مدارا و سکوت در مقابل بیبندوباریهای پسرش دیگه کافی بود!~~~~~~~~~~
بهمحض اینکه کارهاش رو به حد نرمال رسوند بدون اتلاف وقت وسایلش رو برداشت تا هرچه زودتر به دنبال تهیونگ بره اما با دیدن یونگ عی که از پلههای ساختمون بالا میاد مجبور شد کمی مکث کنه.
یونگ عی، دختر بتایی که ده سال پیش وقتی آلفا تازه به استخدام این شرکت در اومده بود باهاش آشنا شده بود و بهخاطر چهره و رفتار فرشتهوارش خیلی زود تونسته بود خودشو توی دل آلفا و زندگی کوچیک و خلوتش جا بده.
اون برای چانیول واقعا مثل خواهرش بود. وقتهایی که میدونست سر چان شلوغه و کار داره، غذای بیشتری درست میکرد و براشون میبرد تا اون پدر مجرد و پسرکوچولوش گرسنه نمونن. وقتی تهیونگ بچه بود و مریض میشد تنها کسی که چان برای کمک باهاش تماس میگرفت یونگ عی بود.

YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...