ep25

2.5K 688 287
                                    


خمیازه ای کشید و به صورت غرق در خواب پدرش که در فاصله ی نزدیکی از صورت خودش قرار داشت خیره شد. با نوک انگشت تار موهای ریخته روی صورت مرد رو کنار زد و پیشونیش رو به پیشونی پدرش چسبوند. از جوری که هفته ی گذشته رو گذرونده بودن دلتنگی آلفا به وضوح احساس میشد. زودتر به خونه میومد، غذاهای مورد علاقه ی تهیونگ رو میپخت، برای ادامه ی روز کار های مورد علاقه ی پسر رو انجام میدادن و در نهایت پیش هم می‌خوابیدن. اینجوری بود که طی هفته ی گذشته به اندازه ی تمام این شونزده سال و خورده ای با همدیگه وقت گذرونده بودن.
توی صورت پدرش فوت کرد و با جمع شدن ابروهاش لبخند زد. قصدی برای بیدار کردنش نداشت چون خستگی مرد از بی‌خوابی ای نشأت میگرفت که مقصرش خود تهیونگ بود؛ تمام شب گذشته، پدرش رو بیدار نگه داشته بود تا با هم فیلم مورد علاقش رو نگاه کنن و حتی نگذاشته بود پلک های مرد ثانیه ای بسته بشن.

نگاهش رو از صورتش گرفت و سعی کرد توی بغل مرد بچرخه. موبایلش رو از روی میز کوچک کنار تخت برداشت و بی حوصله مشغول چک کردن اعلان هاش شد. اکثر اعلان ها مربوط به لایک ها و کامنت ها و گاها پیام های شخصی اینستاگرامش بودن و تهیونگ صادقانه علاقه ای به چک کردنشون نداشت. مطمعن بود قراره باز هم مثل همیشه با تعریفات چاپلوسانه و یا حرف های رکیک مواجه بشه پس فقط با بی خیالی اعلان های اینستاگرام رو رد کرد. به پیام صبح بخیری که جونگکوک تو کاکائو تاک* براش ارسال کرده بود لبخند زد و در جوابش صبح بخیری نوشت. از صفحه ی چتش با سونبه‌ش اسکرین شاتی گرفت و مطمئن شد حتما پیام شب بخیرش که قلب قرمزی آخرش به چشم میخورد، همراه با ساعت ارسال پیام توی عکس مشخص باشه. بهرحال هیچکس جز پارک تهیونگ نمیتونست سونبه ی پاستوریزش رو تا ساعت 3:00 نصف شب بیدار نگه داره. عکس رو برای جیمین ارسال کرد زیرش نوشت:
You:
اون یه آلفای جنتلمنهㅋㅋ

به ثانیه نکشید که گوشیش بخاطر اعلان جدید لرزید و تهیونگ رو متعجب کرد.بنظر پسر سرعت عمل جیمین قابل تقدیر بود. با دیدن پیام جدیدی که براش اومده بود اخمی کرد و لبش رو گاز گرفت. فرستنده ی پیام جیمین نبود.
B.Baekhyun:
سلام

لحظه ای مردد نگاهش رو بین اسکرین گوشی و پدرش که هنوز خواب بود چرخوند. با یک پیام ساده دنیا عوض نمیشد، میشد؟
خودش رو از زیر بازوهای مرد بیرون کشید و از روی تخت بلند شد. نگاه شرمنده ای به پدرش انداخت و دستش رو نوازش کرد. پشت گوشش رو خاروند و زیر لب زمزمه کرد:
- فقط میخوام بفهمم قصدش چیه...

از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش که عملا این چند روز بدون استفاده مونده بود دوید. در رو پشت سرش بست و بهش تکیه زد. ضربان قلبش به طرز عجیبی بالا رفته بود و دست هاش بخاطر استرس میلرزید. به سختی در جواب مرد تایپ کرد.
You:
سلام

You:
شماره ی منو از کجا آوردین؟

فقط چند لحظه طول کشید تا مرد جوابش رو بده.

AmbitiousHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin