هیچ کس به پسری که دور از جمعیت در گوشه ای ترین نقطه حیاط نشسته بود توجهی نمیکرد و امگای نوجوان از این بابت سپاس گذار بود.
صدای خنده و داد و فریاد هیجان جمع رو نشون میداد، هیجانی که بکهیون از اون مبرا بود. جمعیت پرتلاطم بچه هایی که جلوی اتوبوس ایستاده بودن به حس بد بکهیون دامن میزد. هرچقدر هم که سعی میکرد خودش رو نسبت به اردو بی تفاوت نشون بده بازهم پیش خودش شکست میخورد.توی دلش آرزو میکرد کاش میتونست مثل بقیه سوار اون اتوبوس که مقصدش دهکده ی باک جونگ بود بشه و حاضر بود هرچی داره رو بده ولی همراه بقیه به اون روستای زیبا و تاریخی بره! اما خب، اون هیچی نداشت که بده.
با به یاد آوردن رفتار زشت اقای ایم پلکاشو روی هم فشار داد.[- آقا خواهش میکنم بزارید منم به اون اردو برم
- کسی جلوتو نگرفته بیون! ولی باید پولش رو بدی.نگاه ملتمسش رو به چشم های مرد دوخت.
- اما...اما حقوق این ماهمو هنوز نگرفتم آقا...آخر ماه حتما بهتون میدمش.صدای پوزخند آقای ایم روی مغزش خط انداخت.
- فکر میکنی من به حرف ادم بیبندوباری مثل تو اعتماد میکنم؟
- قربان-
- خب شاید بشه یه کاری کرد هوم؟ولی به خواست خودت بستگی داره پسر!فاصله ای که مرد کم و کمترش میکرد بهش هشدار میداد
که یک قدم عقب بره و به دستگیره در چنگ بزنه.
- بهرحال ممنونم قربان ولی بهتره اینبار رو نرم.سریع از دفتر بیرون زد؛ ولی تونست فحش رکیکی که مرد پشت سرش زمزمه کرد رو بشنوه.]
بغضی که توی گلوش گیر کرده بود هر لحظه خطرناک تر میشد و بکهیون مطمعن بود اگر پنج دقیقه ی دیگه اونجا بشینه مثل بچه ها میزنه زیر گریه.
بعضی وقتا به این فکر میکرد که چی میشد اگه بکهیون نبود و به جاش پسر آلفای یه خانواده پولدار میبود.
یا یکی از اون امگاهایی که برای منفعت خانواده ی گردن کلفتشون با یه آلفای گردن کلف تر توافقی ازدواج میکنن؛ یا یه بتای ساده، فرزند یه خانواده ی معمولی، تو یه خونه ی کوچیک؛ اما صمیمی، با یه پدر کارمند یا نویسنده و یه مادر خونه دار که دستپختش بین همه ی محله معروف باشه. هر چیزی بود به جز بیون بکهیون، امگای بیچاره ای که مجبور بود با وجود سن کمش خودش برای در آوردن خرج زندگیش تلاش کنه.
قدم هایی که جلوش متوقف شدن باعث شد دست از فکر کردن به چیزهای بیخود برداره و نگاهش رو از اون کفش های بزرگ بالاتر ببره تا صاحبشون رو ببینه.
باز هم اون آلفای لعنتی!
- چیزی میخواین سونبه؟نگاه عمیق آلفا ناخواسته خجالت زدش میکرد و باعث میشد زیر دلش به شیرینی بهم بپیچه. چشم های بزرگ پسر همه چیز رو منعکس میکردند و بکهیون اونقدر احمق نبود که احساسات آلفارو ازشون نخونه. کنجکاوی، تحسین، شیفتگی و شاید دوست داشتن؟
قطعا همه توهم بکهیون بودن! اونم یکی از همون آلفا هایی بود که دنبال چشیدن بدنش بودن. اما چیزی که باعث تعجب بکهیون میشد، چرا اون آلفا تاحالا برای داشتنش تلاشی نکرده بود؟ بکهیون حاضر بود شرط ببنده اون نگاه مال امروز و دیروز نیست.
پرتو نگاهی که تو چشمای آلفا بود مدت ها بود بکهیون رو مورد هدف قرار داده بود. وقتی آلفا بدون حرف خم شد و کوله ی رنگ و رو رفتشو برداشت اخماش رو توی هم کشید.
- چیکار میکنی؟
توجهی از طرف پسر بزرگ تر نصیبش نشد؛ مجبور شد بلند شه و دنبالش بره.
-ازت پرسیدم چیکار داری میکنی؟کولمو پس بده!
آلفا جلوی در اتوبوس ایستاد و با دو کلمه دستور داد:
- سوار شو!
با گیجی نگاهش رو بین چانیول و در چرخوند.
- ولی من نمیتونم بیام...
آلفا لحظه ای با خجالت نگاهش رو دزدید.
- میتونی...گفتم سوار شو.
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...