- لعنت بهش!
تهیونگ داد زد. کتاب قطور رو روی میز کوبوند و این کارش نگاه های ترسناک دانش آموز های دیگه ی داخل کتابخونه و همچنین خنده ی ریز جیمین رو به همراه داشت.- اینجا بودنت تقصیر کیه جناب پارک؟
تهیونگ آهی کشید. درسته، تنبیه شدنش بخاطر غیاب غیر موجه سر کلاس جغرافیا بود. آقای چو اون رو مجبور کرده بود همراه جیمین تو پروژه ی جغرافیا همکاری کنه، درست همون پروژه ای که پسر مو قرمز بخاطرش فرار کرده بود. جیمین از اینکه مجبور نبود اون پروژه ی مسخره رو تنها انجام بده خوشحال بود؛ اما تهیونگ اینطور بنظر نمیرسید. اشتباه نکنید؛ تهیونگ مجبور به انجام اون پروژه شده بود؛ اما همش همین نبود! درواقع تا وقتی که جیمین همراهش بود پروژه خیلی هم کسلکننده بنظر نمیرسید. چیزی که باعث کلافگی پسر مو بنفش شده بود، قوانین مسخره ی جایو بودن. زمان ناهار مسئولین مدرسه موبایل ها و لپ تاپ های همه ی دانش آموزا رو گرفته بودن، در نتیجه تهیونگ نمیتونست برای تحقیقات پروژه از موبایلش استفاده کنه. این موضوع که دیگه نمیتونست با پدرش و بکهیون در ارتباط باشه به اندازه ی کافی رو اعصابش بود و زمانی بدتر شد که فهمید اصلا نمیتونن از منابع اینترنتی برای پروژه استفاده کنن و حالا اون ها مجبور بودن برای تحقیقات پروژه از کتاب های کتابخونه استفاده کنن و این برای تهیونگی که کوچکترین علاقه ای به مطالعه نداشت یک شکنجه بود.
- خیلی خب...تقصیر خودمه...اما چطور همچین چیزی ممکنه؟ من موبایلم رو میخوام لعنتی!
جمله ی آخرش رو داد زد و دوباره نگاه خشمگین بقیه رو به سمت خودش کشید.- هیس! مثلا اینجا کتابخونه ست...
جیمین به بازوش کوبید و تشر زد، بعد درحالی که کتابش رو ورق میزد با صدای آرومی ادامه داد:
- اونقدرا هم بد نیست...حداقل یک ساعت در روز رو که وقت داریم... خب میدونی؟ میتونست بدتر باشه!تهیونگ لحظه ای با قیافه ی بی حس نگاهش کرد و بعد سرش رو روی کتاب کوبوند و نالید.
- بدتر از این؟ حتی تو پادگان های واقعی هم سرباز ها میتونن شبا از موبایل هاشون استفاده کنن...اینجا دیگه چجور مدرسه ایه...بتا با دیدن حالت وا رفته ی دوستش چند ثانیه به فکر فرو رفت و بعد بشکنی زد.
- فهمیدم! بیا امروز بی خیال پروژه بشیم... میتونیم به جاش یکار باحال بکنیم تا بفهمی جایو اونقدرام بد نیست...تهیونگ سرش رو به سمت جیمین چرخوند و گونه اش رو روی کتاب گذاشت.
- چیکار؟
- میفهمی. پاشو سرباز!
جیمین همونطور که بلند میشد با لحنی رسمی درست مثل یک فرمانده گفت و منتظر به تهیونگ نگاه کرد. پسر مو بنفش پوفی کشید و به تبعیت از بتا بلند شد.
- خب؟
وزنش رو روی پای راستش انداخت و چشم های کنجکاوش رو به جیمین دوخت. پسر بتا با هیجان دستش رو کشید و به سمت خروجی کتابخونه هدایتش کرد. امیدوار بود بتونه سولمیت بی حوصلهاش رو سرحال بیاره.

YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...