- دوتا لاته ...یه ردولوت و یه بیگل توت فرنگی
بکهیون همونطور که زیر چشمی تهیونگ رو میپایید، رو به گارسون منتظر سفارش داد و زمانی که دختر میزشون رو ترک کرد کاملا به سمت پسرش چرخید. از عمد خوراکی های قرمز رنگ سفارش داده بود تا بتونه پسری که بیش از حد خسته و بی جون بنظر میرسید رو به اشتها بیاره.
- حالا کی میخوره این همه چیزو...
- چرا انقدر گرفته به نظر میای عزیزم؟ چی حالت رو بد کرده؟
لحن غمگین نگران بکهیون کاملا نگرانی درونیش رو بروز میداد. از زمانی که تهیونگ پیامی خیلی کوتاه با مضمون: «حالم بده» براش ارسال کرده بود، این نگرانی به وجودش هجوم آورده و حتی زمانی که از سلامت جسمی پسر مطمئن شده بود، لحظه ترکش نکرده بود. وقتی به مدرسه رفته و اجازه خواسته بود تا تهیونگ رو چند ساعتی با خودش از مدرسه خارج کنه، خیلی زود موافقت کادر مدرسه رو گرفته بود؛ چون محض رضای خدا! اون بیون بکهیون بود و کسی جرعت نداشت باهاش مخالفت کنه. صادقانه، بکهیون ترجیح میداد با مخالفت بیشتری مواجه بشه؛ چون این رفتار اغراق آمیز بی لیاقتی مدیریت دبیرستان رو نشون میداد. بکهیون ترجیح میداد پسرش در محیط امن تر و سالم تری درس بخونه.- من...
پسر حرفش رو نصفه گذاشت؛ سرش رو بالا آورد و برای اولین بار توی اون روز به بکهیون نگاه کرد. میتونست رنگ نگرانی رو توی چشم های بکهیون ببینه و این بهش حس امنیت۰ میداد؛ چیزی که توی هفته ی گذاشته به کل از دستش داده بود. از زمان به پایان رسیدن رات جونگکوک، به معنای واقعی کلمه از پسر فرار کرده بود. نه بخاطر اینکه میخواست به حرف های جوهان عمل کنه! درواقع هر جایی و به هر نحوی که با جونگکوک برخورد میکرد، به طرز عجیبی سر و کله جوهانی که به چشم هاش اون رو به چالش میکشید پیدا میشد و این میترسوندش. از طرف دیگه حالا که جونگکوک یک آلفای بالغ به نظر میرسید، اونها ناچار بودن اتاق هاشون رو هم جدا کنن و این کار همون روز اول انجام شده بود. و اینکه تهیونگ تونسته بود رضایت آلفای هم اتاقی جیمین -همون آلفای کله سبزِ کلاب موسیقی که تهیونگ حالا میدونست اسمش مین یونگیه- و همینطور مدرسه رو مبنی بر جا به جایی دانش آموزان این دو اتاق جلب کنه از خوش شانسیش بود! در طول چند روز گذشته امگا فقط خودش رو با جیمین و به شکل غیر قابل باوری درس هاش سرگرم کرده بود. تو این مدت حتی یک بار هم موبایل رو از مدرسه نگرفته و حتی برای تماس گرفتن با پدرش از موبایل جیمین استفاده کرده بود.
نمیخواست از پشت موبایل با جونگکوک رو به رو شه. باید فرصت مناسبی پیدا میکرد تا رو در رو با آلفا صحبت کنه؛ اما آیا جرعت لازم رو داشت؟
همزمان دلش میخواست جوری به جونگکوک بچسبه که هیچ چیز نتونه از هم جداشون کنه و در همون حال از نزدیکی باهاش احساس خطر میکرد.سنگینی نگاه منتظر بکهیون اون رو وادار به ادامه دادن کرد.
- دارم چوب کارهای گذشتم رو میخورم...
از بکهیون بخاطر اینکه چیزی نمیپرسید و فقط گوش میداد ممنون بود. چند لحظه مکث کرد و موشکافانه به مرد خیره شد. میتونست باهاش درمورد حماقت هاش صحبت کنه؟ باید امتحان میکرد. درمورد جونگکوک هم همینطور بود.
- من قبلا...منظورم تو مدرسه ها قبلیمه...با آلفاها و بتاهای مختلف...
نفس عمیقی کشید و همزمان با دزدیدن نگاهش سعی کرد تا حرفش رو کامل کنه.
- با آلفاها و بتاهای مختلف... خب آره...
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...