ep21

2.2K 639 211
                                    

- ببخشید آقایون... میشه تنهامون بذارین؟
بکهیون با لبخند معذب و گشادی روی صورتش از دو پسر دیگه درخواست کرد و چند قدم آروم به سمت تهیونگ برداشت.

امگای نابالغ به سمت پسر مو قرمز چرخید و با نگاهش التماسش کرد که بمونه. جیمین نگاه کوتاهی یه قیافه ی امیدوار بکهیون انداخت و سرش رو برای تهیونگ تکون داد. کمی به پسر نزدیک شد و توی گوشش زمزمه کرد:
- فکر نکنم موندنم درست باشه...بهرحال، میخوای به آقای مدیر بگم؟

تهیونگ از گوشه ی چشم به بکهیون نگاه کرد و نالید.
- فایده نداره...اینا دست همشون تو یه کاسست!

- ام... چی شد؟
صدای بکهیون بار دیگه بلند شد و باعث شد نگاه خجالت زده ی پسر اینبار به سمت سونبه ی خیانتکارش بچرخه. با دیدن نگاه شرمنده پسر بزرگتر اخم کرد و آه کشید.
بنظر نمیرسید کمکی از دست اون آلفای احمق بر بیاد. بعدا خوب به حسابش می‌رسید.

بکهیون کلافه و ملتمس به جونگکوک نگاه کرد‌. جونگکوک لبخند خجالت زده ای زد و به سمت جیمین رفت. بازوی پسر رو توی دستش گرفت و به سمت خودش کشید.
- بیا بریم پارک جیمین... بذار تنها باشن.

جیمین نگاهش رو بین ارشدش و تهیونگی که با چشم هاش به سمتشون خنجر پرت میکرد چرخوند و شونه هاش رو بالا انداخت.
- بعدا میبینمت تهیونگی...

چشم های امگای نابالغ سونبه ی عوضی و دوست جدیدش رو تا جای ممکن همراهی کردن و بعد به سمت مردی که معذب و منتظر روی پاهاش جا به جا میشد چرخیدن.

زمانی که بکهیون نگاه گیج و غیر دوستانه ی تهیونگ رو روی خودش حس کرد تازه به وخامت اوضاع پی برد. پسرش برای بار دوم رو به روش ایستاده بود و اینبار به نظر نمیرسید قصد فرار داشته باشه. مثل یک خواب میموند و بکهیون هم میخواست این خواب ادامه پیدا کنه و هم میخواست که تموم بشه.

صداش رو صاف کرد و چند قدم به پسرش نزدیک شد. هیچ راهی برای شروع صحبت به ذهنش نمی‌رسید.
- خب...سلام؟...
- برای چی میخواستین منو ببینین؟

سوال صریح تهیونگ باعث شوکه شدنش شد. حرفی برای گفتن نداشت پس سکوت کرد.

تهیونگ هوفی کشید، معذب روی زمین نشست و نگاهش رو به جای نامعلومی داد.
بکهیون با تردید جلوتر رفت و کنار پسر کلافش نشست. دستاش رو مشت کرد و سعی کرد میل شدیدش برای نوازش کردن موهای پسر کوچولوش که عطر ضعیف زردآلو ازش ساطع میشد رو سرکوب کنه.
- من فقط...میخواستم یه چیزایی بهت بدم...و یه چیزایی بهت بگم...

نگاه تهیونگ اینبار رنگ کنجکاوی به خودش گرفت. سعی کرد حسش رو مخفی کنه.
- چه چیزایی؟

امگای بزرگتر خجالت زده نگاهش رو دزدید و جا به جا شد.
- خب... شاید یه سری هدیه...؟

امگای کوچکتر لحظه ای سکوت کرد و بعد صدای پوزخند تلخش توی گوش های مرد پیچید.
- اگه حرف مهمی برای گفتن ندارین هدیه هاتون رو بردارین و برین ...من نیازی بهش ندارم.

AmbitiousWhere stories live. Discover now