ep26

2.4K 638 263
                                    

- اینا رو هم امتحان کن.
در اتاق پرو باز و بکهیون با کوهی از لباس وارد شد. لبخندی به صورت سرخ شده ی تهیونگِ نیمه برهنه پاشید و لباس هارو روی صندلی چوبی قرار داد.
- هروقت کارت تموم شد بیا بیرون. عجله نکن وقت هست‌.

تهیونگ به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد از خارج شدن مرد چشم هاش رو چرخوند. هوفی کشید. با اینکه عاشق خرید کردن، مخصوصا خرید لباس بود، اصلا از این وضعیت خوشش نمیومد. بی حوصله لباس بعدی رو برداشت و مشغول پوشیدنش شد.
بدون اینکه دکمه های لباس گرون قیمت رو ببنده از توی آینه به خودش نگاه کرد. لعنت به جئون جونگکوک. چطوری میتونست در برابر همچین بدنی مقاومت کنه؟ تهیونگ بار ها سعی کرده بود با برهنه شدن جلوی پسر، نظرش رو درمورد بدنش بفهمه اما اون سونبه ی عتیقه حتی نگاهش هم نکرده بود. آهی کشید و مشغول بستن دکمه های لباس شد.

نیم ساعت بعد خسته و کوفته آخرین شلوار رو از تنش در آورد و به محض اینکه تونست شلوار جین خودش رو بپوشه به بیرون از اتاق پروو پرواز کرد. نگاهش رو دور تا دور فروشگاه بزرگ چرخوند و بکهیون رو نشسته روی کاناپه ی وسط فروشگاه و مشغول خوندن چیزی پیدا کرد. مردد به سمتش حرکت کرد و کنارش نشست.
بکهیون بی خیال خوندن مجله مُد شد و سرش رو بالا آورد. با دیدن تهیونگ لبخند پهنی تحویلش داد و بی اختیار دستش رو بالا آورد و موهای ریخته روی پیشونی پسر رو کنار زد. این حرکتش اونقدر برای تهیونگ غیر منتظره بود که باعث شد کمی بالا بپره و خودش رو روی کاناپه عقب بکشه. امگای بزرگتر لبخند غمگینی زد و دستش رو پایین انداخت. بعد از چند لحظه سکوت معذب کننده بکهیون مجله رو روی میز انداخت و کمی خودش رو به پسر نزدیک تر کرد.
- خب؟ کارت تموم شد؟

پسر معذب تکون خورد و زیر چشمی به بکهیون نگاه کرد.
- آره؛ ولی...

با سکوت دوباره ی تهیونگ، بکهیون سرش رو کج کرد و گیج به پسر نگاه کرد.
- ولی؟
- خیلی ممنونم بکهیون شی...ولی من هیچکدوم از اون لباسارو نمیخوام.
پسر جمله ‌ش رو تموم کرد و معذب سرش رو پایین انداخت.
بکهیون با شنیدن حرفش اخم کمرنگی کرد و نگاهش رو روی صورت تهیونگ چرخوند. یعنی تهیونگ اصلا از لباس هایی که با سلیقه ی خودش انتخاب کرده بود خوشش نیومده بود؟ با خودش فکر کرد.
- دوستشون نداشتی؟ میخوای اینبار خودت انتخاب کنی؟

تهیونگ با دیدن دستپاچگی مرد سرش رو به چپ و راست تکون داد و کمی خودش رو به مرد نزدیک تر کرد.
- نه موضوع این نیست. اونا عالین...ولی من نمیتونم اونارو داشته باشم...

بکهیون با آزردگی به پسر نگاه کرد.
- میتونی هرکدومو که میخوای داشته باشی. جدی میگم.
- نمیتونم قبولشون کنم...من حتی نمیدونم با هدیه های قبلیتون باید چیکار کنم!
تهیونگ حرصی زمزمه کرد و به قصد خارج شدن از فروشگاه از جاش بلند شد. بکهیون با قیافه ای شکست خورده از جا برخواست و پسر رو دنبال کرد.
فروشنده با تصور اینکه فروشگاهشون مورد پسند بیون بکهیون و همراهش نبوده شتاب زده بلند شد اما با لحن جدی بکهیون هنگام خداحافظی ساکت موند و فقط خروجشون رو تماشا کرد.

AmbitiousWhere stories live. Discover now