Happy ambitious day🎉💫
~~~~~~~~~~
زیر لب نالید و به سختی لای پلک هاش رو باز کرد. بدنش شدیدا داغ کرده بود و میتونست جسم سختی رو بین پاهاش حس کنه. رایحه ی آشنایی که زیر بینیش میپیچد با وجود آرامشی که بهش منتقل میکرد، خیلی کمک کننده نبود. نیاز داشت بیشتر حسش کنه.
گردنش رو کمی بالا آورد و به اطراف نگاه کرد.
- آلفا؟
با تکیه بر یکی از آرنج هاش نیم خیز شد و با دست آزادش پالتوی خاکستری رنگ رو به بینیش چسبوند. بوی آلفاش رو حس میکرد. دم عمیقی گرفت و بی اختیار نالید. خودش کجا بود؟
مغزش توان تجزیه و تحلیل نداشت پس بدون فکر پالتو رو بیشتر به صورتش چسبوند و دستش رو سمت پایین تنش سر داد. کم کردن عطش وجودش فعلا در الویت قرار داشت.
~~~~~~~~~~~~لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت و روی اولین صندلی ولو شد. بعد از اینکه صبح چند بار با کمک گرفتن رایحه ی مرد خودش رو به آرامش رسونده بود، دوباره خستگی بهش غلبه کرده و یکبار دیگه به خواب رفته بود. حالا به محض هشیار شدن، دنبال کنترل کننده های هیتش به آشپزخونه اومده بود؛ اما اونقدری توان نداشت که بخواد دنبالشون بگرده.
سرش رو روی کانتر گذاشت و صورتش رو به سطح سردش مالید. درد عمیقی رو درون قلبش حس میکرد و بغض سنگینی گلوش رو میفشرد.
نفس عمیق و لرزونی کشید و به سختی از جاش بلند شد. در یکی از کابینت ها رو باز کرد و جعبه ی کاهنده ها رو بیرون کشید. نگاهی به سرنگ های درون جعبه کرد. درسته که نات نشده بود؛ اما تقریبا هیتش رو با یک آلفا گذرونده بود؛ پس تصمیم گرفت که به جاش از کپسول کاهنده استفاده کنه. پس جعبه رو سر جاش برگردوند و به جاش قوطی قرص هارو برداشت.لیوانی رو پر از آب کرد. زمانی که میخواست به سمت کانتر برگرده، دست کم جونش لغزید و جسم روی زمین افتاد. صدای برخورد جسم شیشه ای با زمین توی گوش هاش پیچید. تکه های شیشه همه جای آشپزخونه پخش شدن و انگار بغض بکهیون منتظر کوچک ترین تلنگر بود تا بترکه. با زانو روی زمین افتار و به تکه های شیشه که به طور دردناکی پوستش رو شکافته و توی پاهاش فرو رفتن توجه نکرد. درد قلبش بیشتر از اونی بود که بتونه در کنارش به همچین چیزی توجه کنه.
دست هاش رو روی زانو هاش مشت کرده بود و با سر پایین افتاده هق هق میکرد. خاطرات روز گذشته کاملا براش واضح بودن و هر لحظه بیشتر حالش رو خراب میکردن.
- بکهیون احمق! امگای هول لعنتی!
همراه با گریه خودش رو مورد سرزنش قرار داد.
- حالا با این گندی که زدی میخوای چیکار کنی؟ خدایا باید چیکار کنم؟
مشتش رو به سرش کوبید و هق زد.
- چطور...حالا چجوری درستش کنم؟مطمئن بود که همه چیز خراب شده؛ هرچی بیشتر فکر میکرد امیدش کمتر و کمتر میشد. بدجور گند زده بود و هیچ ایده درمورد اتفاقاتی که قرار بود بیفته نداشت. حتی با فکر به اینکه ممکنه مجبور شه کاملا از آلفا دست بکشه احساس میکرد قفسه ی سینش تنگ شده و کسی قلبش رو میفشره. سالها بود که با این امید و احساسات زندگی کرده بود و حالا این همون جایی بود که باید امید ش رو از دست میداد.
YOU ARE READING
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...