به محض خارج شدن تهیونگ از اتاق، همه جا رو سکوت فرا گرفت. بکهیون احساس میکرد زیر نگاه سرد آلفا در حال یخ زدنه و از اون سمت، مغز چانیول پر بود از افکار و خاطرات. تمام اتفاقات گذشته، از اولین باری که نگاهش درگیر امگای آدامسی زیباش شده بود تا دورانی که مجبور بود علاوه بر نگهداری از تهیونگ، همزمان هم دانشگاه بره و هم به چند تا کار پارهوقت برسه.
- من برای زندگیم جون نکندم که تو بیای و بدون هیچ تلاشی صاحبش بشی.
زمزمهی دردناک آلفا سکوت داخل اتاق رو شکست و بدن بکهیون رو لرزوند. حرفی برای گفتن نداشت و اگر هم داشت، در اون لحظه، زمانی که فرومون آلفا غمگین و خشن توی اتاق پخش شده بود و سلطهگری مرد رو به رخش میکشید، نمیتونست چیزی بگه.- قرار بود تهیونگ فقط اشتباه من باشه. قرار نبود؟ چرا به اشتباه من نزدیک شدی بکهیون؟ مگه از سرت بازش نکرده بودی؟
چانیول شکسته ادامه داد و با قلبی پر از درد که از یادآوری گذشته نشات میگرفت، به سمت در اتاق رفت تا به راهرو سرک بکشه و وقتی از نبودن تهیونگ مطمئن شد، در رو بست. دوباره به سمت امگا به راه افتاد این بار روبهروش ایستاد با بتونه به چشمهایی که زمانی عاشقشون بود نگاه کنه.- گفته بودی قلبت همیشه برام جا داره.
بکهیون خیره به چشمهای غمگین آلفا مسخشده و با ناامیدی گفت و میلش برای سپردن خودش به آغوش مرد رو سرکوب کرد. سرش سنگین بود و با بیفکری تمام حرف میزد، وگرنه میفهمید زمزمهش اونقدری برای چانیول سنگینه که مرد رو دوباره به خشم بیاره.
- فکر میکنی برات صبر نکردم؟
با تمسخر پرسید و یک قدم به امگا نزدیکتر شد تا صورت بینقصش رو بهتر ببینه.
- نمیتونی تصور کنی چند تا شب رو با خیال اینکه فردا برمیگردی صبح کردم. تا مدتها قلبم رو راضی نگه میداشتم که بذاره سر جای خودت توش بمونی؛ اما میدونی چی شد؟ وقتی بچهی من به زور میتونست در روز سه وعده غذا بخوره تو توی ناز و نعمت بودی. وقتی قلبم با این وجود هنوز برای تو میتپید، زل زدی تو دوربین و در جواب اون مصاحبهگر لعنتشده که در مورد زندگی عاطفیت ازت میپرسید گفتی: «یه آدم موفق وقتی برای تلف کردن تو عشق و عاشقی نداره.» من میخواستم برات صبر کنم بکهیون. خودت نخواستی.بکهیون به گریه افتاده بود. اینکه حتی اون مصاحبه رو به یاد نداشت بیشتر از هرچیز ناراحتش میکرد. هیچوقت فکر نمیکرد با یکی از هزاران نمایشی که برای رسیدن به این جایگاه بازی کرده بود، اینطور دل مرد رو شکونده باشه. هیچجوره نمیتونست جواب چانیول رو بده، پس به دستور مغزش عمل کرد و برای در آغوش گرفتن آلفا جلو رفت و در کمال تعجب چانیول این اجازه رو بهش داد.
- تاسفم ارزش نداره.
زمزمه کرد و صورت خیسش رو به شونهی آلفا چسبوند.
- هیچکدوم از حرفام قرار نیست دردی رو دوا کنن؛ اما چانیول...
هقی زد و ادامه داد:
- من خیلی دوستت دارم. ببخشید که هیچوقت بهت نگفتم. ببخشید که هیچوقت با خودم روراست نبودم.
VOUS LISEZ
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...