آلفا بی توجه به رایحه ی ضعیفِ آشنا و عجیب داخل اتاق که روی مغزش خط مینداخت، کار خودش رو انجام میداد. امکان نداشت که بکهیون اونجا بوده باشه، پس چانیول هم قرار نبود با پیگیری الکی اعصاب خودش رو خرد تر از این بکنه.
همونطور که وسایل رو تند تند از چمدون بیرون میاورد و داخل کشوی اختصاصی تهیونگ جاساز میکرد، پسرش رو مخاطب قرار داد:
- واست کاپشن بادیت رو هم آوردم محض اطمینان، هوا قراره سرد شه.تهیونگ که با قیافه ی پوکری حرکات پدرش رو دنبال میکرد، چشم هاش رو چرخوند.
- چرا این همه وسیله آوردی آپا؟چیز زیادی تا تعطیلات نمونده.آلفا بهش توجه نکرد و به کار خودش ادامه داد.
- البته به نظر نمیرسه داخل این کشوی کوچیک جا بشه. جونگکوک شی شما اینجا رخت آویز یا جایی دارید که بشه لباسارو آویزون کرد؟پسری که چسبیده به دیوار ایستاده و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود با صدای مرد هول کرد.
- ها؟یعنی چیزه...ببخشید، چیزی گفتید؟آلفای بزرگتر چند ثانیه با چشم های ریز شده نگاهش کرد و ناگهان لبخندی زد.
- اشکال نداره، این تو هپروت سیر کردن ها تو سن شما عادیه. پرسیدم کمدی چیزی برای آویزون کردن وسایل ندارین؟پسر آلفا به وضوح سرخ شد.
- بله...داخل کمد دیواری بالایی یه کمد مخفی واسه آویزون کردن لباس هست.تهیونگ نگاهش رو از پدرش که بلند میشد گرفت و هیجان زده به جونگکوک نگاه کرد.
- او واو نکنه میخواستی به من نگی و خودت تنهایی لباساتو بزاری اونجا؟آره؟اگه جاتو تنگ کردم خجالت نکش بگو سونبه!
با خوشمزگی گفت و در ادامه حرفش چشمکی زد و با دیدن ابرو بالا انداختن پدرش هوفی کشید و خودش رو جمع کرد.- خب اینم از این.
خالی کردن چمدون تموم شده بود و این یک معنی داشت: جدایی دوباره.تهیونگ که دمغ تر از قبل شده بود آروم به سمت پدرش رفت و دست هاش رو دور کمر آلفا حلقه کرد.
- کاش میشد پیش هم باشیم.دست های مرد روی موهاش نشستن و اون هارو بهم ریختن.
- میدونی که نمیشه.پسر پیشونیش رو به سینه ی پدرش تکیه داد.
- میدونم.
چانیول تهیونگ رو از خودش جدا کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.
- مواظب خودت باش
بوسه ی دیگه ای به گونه ی راستش زد.
- غذاتم خوب بخور.
یکی دیگه روی گونه ی چپش کاشت.
- صبح بیدار میشی مسواک بزن، موهاتو شونه کن، لباساتو تمیز نگه دار.
بوسه ی آخر رو روی بینی پسرش گذاشت توی گوشش زمزمه کرد:
- لختم نگرد.
- خب!
تهیونگ کلافه پوفی کشید، از پدرش فاصله گرفت و خجالت زده به پسر گوشه ی اتاق نگاهی انداخت.
مرد رد نگاهش رو گرفت و به جونگکوکی که معذب روی پاهاش جا به جا میشد لبخندی زد.- خب من دیگه میرم
یک بار دیگه بوسه ای روی موهای تهیونگ گذاشت و به سمت در اتاق راه افتاد.
- خداحافظ آقایون!خوش بگذره.
چشمک ناشیانه ای زد و عقب عقب از اتاق خارج شد.
BINABASA MO ANG
Ambitious
Fanfictionپارک چانیول هجده سال پیش باخته بود، به اون امگای اغواگر با چشمهای شیطون و بیرحم. آره، بیرحم بهترین توصیف برای اون چشمها بود. چشمهایی که در نگاه اول با نهایت بیرحمی مجذوبت میکردند طوری که هیچوقت نمیفهمیدی کی درونشون غرق شدی. پارک چانیول هجد...