ep38

2.8K 778 376
                                    

- خب؟
از زمانی که از حیاط آموزشگاه خارج شده بودند، کلمه ای بینشون رد و بدل نشده بود و چانیول میتونست درگیری پسرش رو ببینه، پس سکوت زجرآور رو با دست های خودش شکست.

- خب؟
تهیونگ بعد از ثانیه ای مکث صورتش رو به سمت پدرش چرخوند و تکرار کرد.

- پس دوستت بالغ شده!
مرد دقیقا دستش روی کسی گذاشت که در اون لحظه بیشتر از هر چیز دیگه ای مغز تهیونگ رو پر کرده بود. امگا نگاه غمگینش رو از پدرش گرفت و تلاشی برای پنهان کردن لب و لوچه ی آویزونش نکرد.
- آره. ماه پیش.
- هی رفیق، از اینکه بالغ شده ناراحتی؟
آلفا همون‌طور که به ظاهر تمام حواسش رو به رانندگیش داده بود؛ اما در واقع پسرش رو میپایید، پرسید و ناخواسته، کمی به سمت پسر واضحا غمگینش خم شد. تهیونگ که متوجه تمام حالات پدرش بود لبخند ریزی زد و جلوی خودش رو برای نبوسیدن اون چهره ی جدی و نگران گرفت، چون مسلما نمیخواست تو سن هفده سالگی، اونم در یک تصادف جاده ای بمیره.
- نه اصلا. اتفاقا خیلی هم براش خوشحالم!
«درواقع برای خودم خوشحالم» این رو در دلش گفت و خجالت زده نگاهش رو دزدید.
- پس چی پسرکم رو ناراحت کرده؟

انگار تمام مدت، تهیونگ منتظر همین لحن لوس از پدرش بود. لب پایینش رو دوباره آویزون کرد و با سوزناک ترین و لوس ترین حالت ممکن گفت:
- نتونستم باهاش خداحافظی کنم. ناراحتم!
نق زد و بچگانه پاش رو به کف ماشین کوبید.
آلفا متعجب لحظه ای شوکه از حرکت تهیونگ نگاهش رو کامل به پسر داد و زیر لب «پناه بر خدا»ای زمزمه کرد.
- اشکال نداره کلوچه ی من. چرا غصه میخوری؟ بهرحال میتونی همیشه دعوتش کنی خونه و یا باهاش بیرون بری.
- جدی؟ میتونم؟
تهیونگ خیلی ناگهانی از پوسته ی غم زده اش بیرون اومده و در اون لحظه کاملا هیجان زده بود.

این حالتش چانیول رو میترسوند و باعث میشد جواب دادن به سوالی به اون سادگی براش سخت بنظر برسه. واقعا تهیونگ میتونست؟
- خب... درسته...همیشه میتونی با جونگکوک و جیمین وقت بگذرونی یا دعوتشون کنی.
در نهایت دست به دامن جیمین شد و در دلش از اون پسر تشکر کرد که با پسرش دوست شده. تهیونگ اما، جوری که انگار اهمیتی به این موضوع که پدرش غیر مستقیم اون رو از تنها وقت گذروندن با جونگگوک منع کرده، با شادی بوس هوایی ای براش فرستاد و به سمت جلو چرخید.

آلفا خوشحال از بوسه ای که هرچند نامرئی، اما به هر حال نصیبش شده بود خندید و بعد از چند ثانیه سکوت، باز هم به حرف اومد.
- اون یکی پسر ِ چی؟ با اون دوست نیستی؟
امیدوار بود جواب سوالش منفی باشه.

- کی؟ سوجو؟
تهیونگ از لفظ پدرش استفاده کرد و این آلفا رو به خنده ی بی صدایی انداخت.
- آره. خودش.
- اون که از من متنفره!
امگا با بی خیالی گفت و باعث شد چانیول گیج و متعجب بشه.
- چرا؟ بعد از اون همه هدیه ای که بهت داد؟
و تهیونگ تازه فهمید چه گندی زده. لبش رو گزید و در جواب پدرش فقط شونه هاشو به نشونه ی بی خبری بالا انداخت.

AmbitiousWhere stories live. Discover now